3- انتقاد از صاحب منصبان
شاعر «مكافات نامه» كه خود از صاحب منصبان دولت صفوی بوده «5» و از سوی آنان گرفتاریهای زیادی كشیده، به شدّت از این جماعت انتقاد میكند. واقعیت این است كه دستگاه اداری دولت صفوی، در دوره اخیر، به رغم گستردگی فاقد كارآیی لازم بوده و انواع و اقسام فسادها در آن وجود داشته است.
یكی از این گروهها «آغایان» یا «خواجگان» حرمسرا بودند كه به لحاظ نزدیكیشان به شاه و شاهزادگان، بر آنان تسلط داشتند؛ این در حالی بود كه افراد یاد شده، از عقل و درایت و خرد لازم برخوردار نبودند. به علاوه، نوعی مشكلات روحی خاص خود را داشتند كه ناشی از نداشتن زن و فرزند و زندگی غیر طبیعیشان بود:
ز «خواجهسرا» خامه را نفرت استكه مقبولشان گنده و نكبت است
______________________________
(1). بیت ش 351
(2). بیت ش 353. و به این شعر صائب هم توجه كنید:
مخور زاهد فریب فضل از عمامه زاهدكه در گنبد ز بیمغزی صدا بسیار میپیچد
(3). قزوینی، تتمیم امل الامل، ص 121
(4). بیتهای ش 944- 947
(5). نك: شرح حال مؤلف مكافات نامه.
ص: 1220 چه این ناقصان نه مرد و نه زنخدا ناشناسان ابلیس فن
نه از نوع انسان نه از جنس ددندانسته كاری به غیر از لگد
نه عقل و نه فهم و نه دین و نه دادنه آب و نه آتش نه خاك و نه باد «1»
چو «خواجهسرا» گشت فرمانروابگو خواجه را تا رود در سرا «2» كار این خواجگان رشوهگیری برای انجام خواستهای كسانی بود كه در پی دریافت موقعیت و مقام بوده و یا گرفتاری دیگری داشتند:
گرفتند زرها ز شاه و گداز انعام و از رشوه و از ربا
نموده حرام از پی مستحببه دادند زرها به روم و عرب
كه حاجی و هم كربلایی شوندبه هم چشمی، هم مرائی شوند «3» گروه دیگر طایفه «اطبّا» و در رأس آنان شخص حكیم باشی بود كه نفوذ ویژهای در دربار داشتند. حكیم باشی بنا به شغل طبابت خود، نفوذ جدی تا عمیقترین نقاط دربار به ویژه در شخص شاه داشت. آنها از این شغل خود، برای گردآوری مال و منال تلاش فراوانی داشتند:
اطبّا چنان حاذق اندر مزاجكه كردند دق از «خوش آمد» علاج
چنان ماهر اندر طمع جملهشانكه بیمار را میگرفتند جان
كفن دزد و حفّار، هم مردهشوربه بیمار همراه تا قعر گور «4» شاعر درباره نقش گمراه كننده حكیم باشی نسبت به شاه در تسلیم شدن او تأكید دارد. در اینجا از شاه به عنوان یوسف یاد شده و این به تناسب اسیر بودن شاه در دست افاغنه است:
ز ره برده آن یوسف باده رابه چنگال صد گرگ افتاده را
كه تاج و نگین را به افغان بدادسریر سلیمان به دیوان بداد «5» اعضای «دفترخانه» نیز از انتقاد شاعر ما، مصون نماندهاند:
چه گویم ز كتّاب صاحب هنركه چون خامه بودند در اخذ و جرّ
ز لو بودشان كلك و دفتر مگركه هر كس خورد آب خونش هدر
چه دفتر مگو بحر پر اضطرابكه هر فرد او بود شرح عذاب «6»
______________________________
(1). بیتهای ش 382- 385
(2). بیت ش 954
(3). بیتهای ش 392- 394
(4). بیتهای ش 395- 397
(5). بیتهای ش 407- 408
(6). بیتهای ش 419- 421
ص: 1221
وی از میرزا محمد حسین نامی كه ریاست دفترخانه را داشته تمجید میكند، اما او را نیز گرفتار دیگر كارمندان دفترخانه دانسته است:
همه مصدر فتنه و شور و شینبجز میرزایی محمد حسین
اگرچه به كتّاب سالار بودو لیكن از ایشان در آزار بود «1»
4- انتقاد از سیرت شاه
به رغم اعتقاد شاعر به مشروعیت صفویان و شخص شاه سلطان حسین، و با وجود تمجیدی كه از وی كرده، با ظرافت و زیركی به انتقاد از او نیز پرداخته است. ما پیش از این اشاره كردیم كه مهمترین خصلت شاه «ضعف وی در اداره امور» بوده است. شاعر مكافات نامه كه از نزدیك با شاه آشنا بوده است، تحت عنوان بیان «صفات حمیده و ملكات پسندیده خسرو آفاق» در ظاهر به تمجید از او پرداخته، اما به كنایت این ویژگی او را عیان كرده است:
چو او شاه در عرصه اقتدارندیده است شطرنجی روزگار «2»
كریم و نعیم و حلیم و رحیمولی با زن و خواجه، طفل و حكیم
لطیف و نظیف و رفیق و شفیقچو آیینه و آب، قلبش رقیق
ز بس بود راحم به هر نیك و بدبه نامرد هم حرف تندی نزد
عدو را نمیخواست غمگین كندمبادا كه بیچاره نفرین كند
كسی گر ز امرش تخلّف نمودبه رویش ز فرط غضب تف نمود «3»
نمودی اگر خصم ملكش خرابهمی كرد از غصّه چشمی پر آب «4» او با متهم كردن نزدیكان وی به نادرستی و اثر پذیری او از آنان، اظهار میكند كه سخن درست را نمیپذیرفته است:
چو بودند خاصان او نادرستنمیداد گوشی به حرف درست «5» مهمتر از همه، تفكر افراطی آخرتگرای اوست كه خود متأثر از برخی افكار صوفی منشانه میباشد (گرچه دولت او ضد تصوف بود). از نظر ناظم عارف ما، یكی از مشكلات اصلی او همین بود:
______________________________
(1). بیتهای ش 427- 428
(2). بیت ش 247
(3). بیتهای ش 250- 253
(4). بیت ش 256
(5). بیت ش 262
ص: 1222 چو دشمن به ملكش زدی تركتازنمیكرد كاری به غیر از نماز «1»
چو زهّاد رغبت به دنیا نداشتاز آن بر خرابیش همّت گماشت «2» شاه سلطان حسین، به حرمسرا و زنان علاقه وافری داشت؛ همان طور كه به كاخ «فرح آباد» خود در آن سوی زاینده رود عشق شدیدی میورزید. شاعر از این علاقه بیحساب او انتقاد میكند:
نه از جور غمگین نه از عدل شادبه «باغ فرح» بودیش دین و داد «3» و در جای دیگر درباره خصلت «نوّاب مالك رقاب» گوید:
كه با خلق نامرد احسان كندزنان را به مردان مسلّط كند
شود آن چنان محو «باغ فرح»كه نبود به خلدش دماغ فرح
به دورش چنان رشوه شایع شودكه زر در كف خلق مایع شود «4» شاعر با انتقاد از ماندن بیثمر شاه در قزوین، كه در اصل برای دفع حملات افاغنه ابدالی به خراسان به آنجا آمده بود، باز به انتقاد از وی میپردازد:
بسی سال قزوین و طهران بگشتدر این بین خونها روان شد به دشت
نه یك بز ز دشمن گرفتار شداز این سو بسی كشته سردار شد
نه از دشمن و دوست یك كس بكشتنه زد با خطا كار حرفی درشت
از این بود معلوم هر ابلهیكه بیزار گشته ز شاهنشهی
كه خواهد شد از رجعت آن سفرفنا تخت شاهی و خونها هدر «5» وقتی از كشته شدن شاهزادگان توسط محمود افغان سخن میگوید، برای شاه دلسوزی فراوان و ستایش بسیار دارد:
به بحر كرم دولتش متّصلدر اوج عطا كوكبش مستقل
مسلسل به نور هدی نسبتشمعنعن ز شخص وفا فطرتش «6»
عفاف و حیا لازم ذات اوشده وقف خیرات اوقاف او
تهجّد ازو بود شب زندهدارنماز و دعا و صلاحش شعار «7» اما وقتی از مشكلی كه برای خود او از دست برخی از درباریان پیش آمده، نزد شاه شكایت
______________________________
(1). بیت ش 255
(2). بیت ش 265 صفویه در عرصه دین فرهنگ و سیاست ج3 1222 4 - انتقاد از سیرت شاه ..... ص : 1221
(3). بیت ش 266
(4). بیتهای ش 244- 245
(5). بیتهای ش 1135- 1139
(6). بیتهای ش 635- 636
(7). بیتهای ش 640- 641
ص: 1223
كرده است و نتیجهای نگرفته از «بیعملی» شاه دلخور شده، میگوید:
نكرد از ره رحم و حلم زیادنه بر من غضب، نه بر آن قوم عاد
بكردند هر كار میخواستندخود و همسران را بیاراستند «1» در جای دیگری شاه را مقصر اصلی در سقوط ایران میداند:
در آخر چو شد رشك باغ ارمبه محمود شداد شد منتقم
وجودش ز آفات محفوظ ماندكه او خاك آرام بر باد داد «2»
5- فساد شایع در درباریان و امیران
ناظم مكافات نامه كه خود علاقهمند به عرفان بوده است، از فساد و اتراف و زن بارگی موجود در درباریان متنفر بوده و در موارد مختلف از این فساد یاد كرده است؛ او در وصف «امرای عظام نمك به حرام مربی لئام مخرّب بنیان عدل» میگوید:
همه احمق و نادرست و شریرهمه لوطی و طامع و رشوهگیر «3»
به ایشان خوش افتاده زن شیوهگینكردند كاری بجز لیوهگی
خوش آمد چو زن بود اندیشهشاننبودی بجز فكر پس، پیشهشان «4» وی آنان را متهم كرده است كه اهل فحاشی بوده و ادب سخن گفتن نداشتهاند:
همه فحش زن بود گفتارشانقرمساق لفظ سزاوارشان «5» شیوع اعمال زشت اخلاقی در میان امرا، از اموری است كه ناظم بر افشای آن اصرار دارد:
همه كرده از دین احمد هبوطهمه پیرو مذهب قوم لوط «6»
ز بر داشتند از نصاب آن فصولفعول فعول فعول فعول
تقارب همه وزن گفتارشانمفاعیل تقطیع كردارشان «7»
شده در نماز آن چنان بیخبركه در سجده كردند كار دگر «8»
به شهری كه امرد خودآرا شودبه هر كوچه صد فتنه برپا شود «9» ناظم در فصلی خاص از شدت یافتن این فتنه و فساد، پس از آمدن افغان یاد میكند:
______________________________
(1). بیتهای ش 821- 822
(2). بیتهای ش 286- 287
(3). بیت ش 293
(4). بیتهای ش 307- 308
(5). بیت ش 311
(6). بیت ش 312
(7). بیتهای ش 316- 317
(8). بیت ش 322
(9). بیت ش 961
ص: 1224 چنان دامن از فسق تر كردهاندكه خون حیا را هدر كردهاند «1» اشعاری كه در حول و حوش شعر فوق سروده شده، بیشتر ناظر به تحولات سالهای 1137- 1138 است؛ در این سالها كه ناظم مدتی از آن را هم در زندان بوده، میر سید احمد صفوی را پلیدتر از محمود افغان میشناساند و فصولی خاص را به اعمال زشت او اختصاص میدهد:
ز اظهار و اعلان فسق و فجورز كردار نالایق و قول زور
ز جبن و ز خسّت، ز زن شیوهگیز نامردی و فتنه و لیوهگی «2»
ز غسل جنابت بود مجتنبنمازش بود فعل لهو و لعب «3» به هر روی این فساد ایران و حاكمان و امیران بوده است كه چنین نتیجهای را در پی آورده است:
چو میران ناموس گشتند مستقرقهای امر الهی شكست «4»
به لهو و لعب جمله مفتون شدههمه لیلی خویش و مجنون شده «5»
چو با لهو و تنپروری گشت رامنبیند دگر دولتش انتظام «6» درباره شیوع رشوه در حكومت میگوید:
چو در دولتی رشوه گردید باباساسش شود بیتأمّل خراب «7»
6- انتقاد از دو اعتماد الدوله
اعتماد الدوله عنوان وزیر شاه صفوی بود كه بعدها جای خود را به لقب صدر اعظم و سپس نخست وزیر داد. در دوره اخیر صفوی، دو اعتماد الدوله بر سر كار آمدند كه ناظم ما از هر دو گلهمند است. یكی از آنان فتحعلی داغستانی است كه گفته شده است به تحریك ملاباشی و حكیم باشی، شاه حكم به كور كردن وی داد. در حالی كه كسانی بر لیاقت او تأكید كردهاند، «8» شاعر مكافات نامه از وی انتقاد میكند:
به غیر از وزیر فریبنده كاربه صورت چو طاووس سیرت چو مار «9»
______________________________
(1). بیت ش 500
(2). بیتهای ش 558- 559
(3). بیت ش 561
(4). بیت ش 699
(5). بیت ش 831
(6). بیت ش 957
(7). بیت ش 955
(8). مرعشی، مجمع التواریخ، ص 48
(9). بیت ش 836
ص: 1225 زر گنج را آن فسونگر شعاربرآورد با دم ز سوراخ مار «1»
ز املاك و اسباب و نقد و عقارز فیل و بغال و بعیر و حمار
به هر ضیعه از هر كه در هر كجاكه بودش گمان، كرد اخذ از جفا «2» او فتحعلی را متهم میكند كه شاه را به «باغ فرح» فرستاده و خود اختیاردار تمامی امور شده است:
بده اختیاری كه كل جهانمرا بنده باشند از مال و جان «3»
به تعمیر «باغ فرح» روز و شببه اقبال مشغول شو بیتعب «4» وی ضمن ابیات شماره 851- 863 بخشی از اعمال این وزیر را كه از زمینههای برآمدن فتنه افغان بوده، یاد كرده است:
برآورد از جان عالم فغانكه زایید «افغان» ز بیدادشان «5» یكی از اعمال او، دور كردن انسانهای آزاده از محدوده حاكمیت بوده است كه آثار چنین سیاستی قابل پیشبینی است:
دگر هر كه را دیده آزاده مردبگفتا برو كوه و صحرا بگرد «6» وی در ادامه فصل مشبعی از سیاستهای او را در نصب و عزل افراد یاد كرده و به انتقاد از آنها پرداخته است:
ز قتل و ز تاراج و فسق و فجوربه دریا هم از فتنه افكند شور
لرستان هم از سعی آن سحر فنچو ملك عرب گشت دار الفتن «7» اعتماد الدوله بعد از فتحعلی خان، محمد قلی خان شاملو است؛ شاعر ما با این ابیات به استقبال او رفته است:
سفیهی فلاطون منش دبّ خردر آروق دایم رجوع البقر
چنان ابله و دنگ و مدهوش بودكه پیوسته در خواب خرگوش بود
همه شب به لهو و فسوق و فجوربه اصحاب خاصی كه بودش ضرور «8» در اینجا نیز شاعر از سیاستهای او در برخی از مناطق و موارد یاد كرده و به انتقاد از او
______________________________
(1). بیت ش 538
(2). بیتهای ش 842- 843
(3). بیت ش 846
(4). بیت ش 849
(5). بیت ش 852
(6). بیت ش 860
(7). بیتهای ش 928- 929
(8). بیتهای ش 1089- 1091
ص: 1226
پرداخته است:
چو تدبیر كرد آن رئیس الحماربرای خراسان و رفع نقار
ز خود خرتری را سپهدار كرداز این فتنه صد مور را مار كرد «1» این اعتماد الدوله نیز مانند دیگر درباریان، در پی اندوختن زر و مال اندوزی بوده است، بعلاوه گویا شاملو، نقش اصلی را در بازگرداندن شاه از قزوین به اصفهان در سال 1133 بر عهده داشته، كاری كه به هیچ روی مورد رضایت شاعر ما نبوده است. «2»
7- دخل و خرج نامتناسب و نابودی سپاهیان
در حكومتی كه وزیر و خواجه و حكیم و دیگر صاحب منصبان، در پی زراندوزی و قارون صفتی هستند، پیداست كه اگر درآمد مالی دولت بیحد و حصر هم باشد، نمیتواند پاسخگوی نیازهای طبیعی حكومت، به ویژه مخارج سپاه باشد. شاعر ما فصلی را به طنز، به دخل و خرج بودجه دولتی پرداخته و نشان میدهد كه تنها برای مصارف غیر ضروری و پاسخگویی به خواست ناپایان درباریان و نیز مصارف شخصی شاه بوده و به پر كردن خلاء دیگری نمیرسیده است؛ بنا به گفته وی، شاه در مقام خرج بودجه آن را به پنج قسمت تقسیم میكرد؛ یكی برای خود و محرمان خود، دوم برای امیران و فرماندهان، جزء سوم را دو نصف كرده، یكی را به «خاصان» داده و نصف دیگر را نیز تنصیف كرده قسمی خرج «تزییف» كرد و باقی پول را برای «سپاهیان» قرارداد؛ اما تا این پول به دست آنان برسد در دفترخانه مورد تاراج واقع میشد و در پایان جز اندكی به دست سپاهیان نمیرسید:
در آخر به دست عساكر تمامرقم پارهای ماند و زین و لجام «3» بدین ترتیب تنها نصف یك پنجم بودجه برای سپاهیان بود آن هم منهای تاراج دفتریان. تا اینجا دو جزء و نیم از پنج جزء بودجه باقی میماند كه شاه آن را خرج كاخ «فرح آباد» میكرد:
دو خمس و یك نصف موضوع رابفرمود مخصوص آن خوش بنا «4» تازه این پول كفاف این «بنا» را نمیداد، به ناچار، محصّلان به سراغ «حواله» و مالیاتهای جدید میرفتند؛ آنان به سراغ افراد بیچاره آمده، به زور و فشار اموالی از آنان میستاندند.
محصّل به هر خانه در داد و گیركه سازد وصولش به دانگ و شعیر
به كل ممالك هم از بهر آنچپرها روان همچو یغماگران «5»
______________________________
(1). بیتهای ش 1102- 1103
(2). نك: شرح حال مؤلف.
(3). بیت ش 280
(4). بیت ش 281
(5). بیتهای ش 284- 285
ص: 1227
8- عدم كارآیی نیروهای قزلباش
از آنچه در جنگ میان سپاهیان ایرانی با افاغنه میدانیم، چنین به دست میآید كه جز در چند مورد جزیی و مقطعی، هیچ حمله قاطعانه و پیروزمندانهای در جریان هجوم محمود افغان به اصفهان صورت نگرفت؛ البته برخی شهرها و حتی شهركها همچون گز اصفهان و اصفهانك [بن] دروازهها را بستند و دشمن را تا مدتها به درون شهر راه ندادند؛ چنان كه در مواردی، برخی از شهرها، همچون قزوین، افاغنه را از شهر راندند، «1» اما در مجموع، اقدام قاطعانهای تا قبل از حملات نادر صورت نگرفت، یا اگر گرفت با پیروزی قرین نشد. در واقع، سپاه قزلباش با ذلّت تمام در برابر حمله به اصفهان عقب نشست. این عدم كارآیی، معلول عوامل متعددی بود كه مهمترین آنها از نظر شاعر ما، نرسیدن به وضع سپاهیان بوده است. در این باره، باید آرامش متوالی چند دهه گذشته را نیز افزود. سپاه ایران گرچه از لحاظ ظاهری، دارای لباسها و تجهیزات بودند، اما هیچ نوع آمادگی كافی برای یك مبارزه قاطع نداشتند. در واقع در جامعه آن دوره صفوی، همه جا ظاهری آراسته داشت؛ اما در باطن تهی و پوچ بود. شاعر ما درباره امراء كه سران قوم بودند میگوید:
همه سرخ رخساره لیك از خضابهمه رو سفید از ره اكتساب «2»
ز زربفت و دیبا لباس همهولی پیزری بود اساس همه «3» فرماندهان و امیران زراندوز حتی با تصاحب اموال وقفی و نیز طلاجات حرم حضرت رضا علیه السلام، آن هم به بهانه تجهیز سپاه، كاری نكردند:
تمام خزاین ظروف طلاگرفتند و كردند جمله هبا
قنادیل سركار مولای حقشكستند و كردند جام و طبق «4»
وجوهی كه میبود وقف نجفتمامی به اتلاف شد برطرف «5»
ز اوقاف نوّاب گیتی ستانندادند فلسی به بیچارگان
نه فكر سپاهی نه ساز سلاحنه كار صوابی نه راه صلاح «6» وی در وصف قسمتی از سپاه ایران، از بیكزادگان تشكیل شده بود، به تمسخر میگوید:
ز خاصان درگاه و بك زادگانشده دو طلب بهر حلوا خوران «7»
______________________________
(1). حزین، تاریخ و سفرنامه، صص 206- 207
(2). بیت ش 296
(3). بیت ش 303
(4). بیتهای ش 823- 824
(5). بیت ش 826
(6). بیتهای ش 829- 830
(7). بیت ش 1195
ص: 1228 ز حمام و كرسی و اسباب نشمز سنجاب كردند جوراب پشم «1»
ز نقل و ز حلوا شتر در نفیرز بادام و پسته هیون در زحیر «2»
شده تیر، سیخ كباب مزهصدق گشته خورجین پر خربزه «3»
جوانان بكزاده خوش قماشكه سنجابشان بود دایم فراش
نكرده ز دامان مادر سفربه غیر از ضروری به جای دگر
گلوشان ز آروق گردید ریشز خمیازه افتاده بر پشت خویش
به حمام هم رفته با پالكیز ده سالگی تا چهل سالگی «4»
اگر دیده در خواب شمشیر تیزنجس كرده شلوار را در گریز «5» روشن بود كه سپاهی این چنین از جمع درباریان، هیچ گونه توانایی جنگی ندارد.
درباره دسته دیگر سپاه كه در زرقان (در شیراز به اصفهان) نزول اجلال فرموده بودند، میگوید:
از این رو سپهدار سرو روانبه زرقان بفرمود میر خواستگان
در آنجا نزول جلالت نمودبه میرغبتی از كسالت نمود
طلب كرد از شهر رامشگرانمی ارغوانی و لیلیوشان
نشستند آنجا به عیش و خوشیبر افروختند از جفا آتشی «6»
چو افغان چنین دید آزاده شدبه خونریزی و بیداد آماده شد «7» وی در جای دیگر نیز از ظاهر آراسته سپاه، اما میان تهی آن! چنین میگوید:
امیران خوش یال زربفت پوشهمه غرق آهن ز دم تا بگوش
به صورت همه رستم و زال و سامبه سیرت پریچهره و خوشخرام
به هیئت همه گیو و گودرز و طوسز زینت زده طعنه بر نو عروس «8»
شجاع و غضنفر دلیر و متینبه صورت چو شیر و به تن نازنین «9» ادامه این اشعار به همین صورت، در وصف سپاه قزلباش است. با این حال و از این زاویه، این تشبیه برخی از نویسندگان كه این جنگ را همانند جنگ ایرانیان و اعراب در قادسیه، و جنگ سپاهیان خلیفه عباسی و مغولان دانستهاند، چندان بیراه نیست.
______________________________
(1). بیت ش 1200
(2). بیت ش 1105، هیون یعنی شتر؛ زحیر یعنی ناله كردن در هنگام زایمان.
(3). بیت ش 1125
(4). بیتهای ش 1247- 1250
(5). بیت ش 1254
(6). بیتهای ش 1220- 1223
(7). بیت ش 1126
(8). بیتهای ش 1274- 1276
(9). بیت ش 1130
ص: 1229
ارزیابی انتقادات
درباره اینكه انتقادهای ناظم تا چه اندازه وارد است، باید به دو نكته توجه داشت؛ یكی در مورد كلیاتی است كه درباره نهادها و گروههای مختلف اداری و اجتماعی مطرح كرده؛ دوم مطالبی است كه در مورد اشخاصی مانند اعتماد الدوله و یا میر سید احمد صفوی ابراز داشته است. درباره قسمت اول، بعید مینماید كه او غرضورزی خاصی داشته باشد؛ به علاوه كه واقعیات موجود و نیز شواهد تاریخی، به خوبی مؤید آنهاست. اما در مورد قسمت دوم، البته این شبهه وجود دارد كه مؤلف از ناحیه برخی از امراء دچار مشكلاتی شده باشد؛ كما اینكه بدگوییهای وی از میر سید احمد در قیاس با آنچه در مجمع التواریخ به صورت جانبدارانه از وی آمده، حالت افراطی دارد.
نكته دیگر این است كه او مطالب انتقادی خود را در قالب شعر آورده است. شاعر در پی یافتن تغییرات زیبا و قافیه رسا است و بسا كه از این ناحیه دچار افراط و تفریط شود. ناظم خود به این امر آگاهی داده و یادآور شده است كه سعی كرده تا انصاف را حفظ كند:
سخن خالی از افترا گفتهاماگر بر طریق هجا گفتهام
اگر گفتهام حرف از ظنّ خویشو گر كردهام «هجو» را فنّ خویش
و گر از غرض بستم این داستاننگردد قبول دل راستان «1» وی میگوید: او با این افراد محشور بوده و از خصلتهای زشت آنان آگاهی داشته است:
شدم حشر با آن گروه لئیمكه بدتر بود از عذاب جحیم
چو بودند آن قوم ظالم نهادز جور و جفا بدتر از قوم عاد «2»
كسی كو بود واقف از كارشانبود مخبر از ظلم و كردارشان
بداند كه بیمدّعا گفتهامسخن از برای خدا گفتهام «3» در عین حال میپذیرد كه شاعر نیز خصلت خاص خود را دارد و باید خواننده شعر او به این نكته توجه داشته باشد:
ولیكن سخن ساز در كار نظمشود محو و شیدا در اطوار نظم
كه بكر سخن ساحری پر فن استبه صد رنگ، در كار دلبردن است
به هر هفت و نیرنگ و جادوگریكند همچو این آسمان دلبری
سخنور چنان بیمحابا شودز طنّازیش مست و رسوا شود «4»
______________________________
(1). بیتهای ش 608- 610
(2). بیتهای ش 611- 612
(3). بیتهای ش 617- 618
(4). بیتهای ش 619- 622
ص: 1230
ارزش تاریخی مكافات نامه
آنچه كه از متن مكافات نامه برجای مانده است، نشان میدهد كه شاعر، دفتر خود را در دو بخش تنظیم كرده، هر چند آشكارا مرز این دو قسمت را مشخص نكرده است. در بخش اول، پس از ستایش خداوند و درود بر رسول و آل او، به روشن كردن فساد حاكم در درون هیئت حاكمه صفوی پرداخته است. و در بخش دوم كه متأسفانه تنها مقداری از آن باقی مانده، گزارش رخدادهای مقدماتی مربوط به سقوط اصفهان به دست افاغنه را در سال 1134 آورده است. امكان آن هست كه شاعر در ادامه شرح جنگ گلون آباد (كه چند ماه پس از آن اصفهان سقوط كرد) دیگر رخدادهای تاریخی را نیز به نظم كشیده باشد؛ اما در حال حاضر آن قسمت در اختیار ما قرار ندارد. با این حال، همان بخش نخست نیز مشتمل بر بیان برخی از حوادث و معرفی تعدادی از چهرههای سیاسی و فرهنگی این دوره پر آشوب میباشد. میتوان گفت كه آگاهیهای تاریخی داده شده در مكافات نامه، در مواردی منحصر به فرد بوده و اشعار، مشتمل بر اطلاعات تازهای درباره این برهه از تاریخ، بویژه بعد اجتماعی آن است. در اینجا به فهرستی از موضوعات تاریخی و اجتماعی اشاره میكنیم:
اطلاعاتی در مورد نزاع فقیهان و صوفیان؛ آگاهیهایی درباره شخصیت میر سید احمد خان صفوی [درباره وی اطلاعات مفصلی در مجمع التواریخ آمده است.]؛ اشاراتی به جنگ میان سید احمد و شاهوردی خان سپهسالار فارس؛ آشفتگی در وضع مردم اصفهان و فرار آنان به شهرهای اطراف؛ تصاحب اموال اوقاف توسط امراء، شرحی از وضعیت فتحعلی خان داغستانی و سیاستهای او، شرحی از احوال میر محمد تقی مشهدی؛ جنگ جعفر قلی خان استاجلو در هرات؛ اشاراتی به وضعیت لرستان و تبریز؛ تاراج اموال حرم امام رضا علیه السلام توسط امراء و فرماندهان؛ اشاراتی درباره برخورد اكراد چمشكرك با غارت اموال حرم؛ بیان احوال و كردار میرزا رفیع دواتدار ملقب به «كوسه»؛ آگاهیهایی درباره صفی قلی خان و اقدامات او؛ آگاهیهایی درباره تصمیم شاه در رفتن از قزوین به خراسان و منصرف شدن او در سال 1133، اطلاعاتی در شرح احوال محمد قلی خان شاملو- جانشین فتحعلی داغستانی؛ اطلاعاتی درباره حملات لزگیها به شیروان و رفتن محمد خان برای سركوبی آنان؛ حمله محمود افغان به كرمان؛ آگاهیهایی درباره سید عبد اللّه مشعشعی حاكم خوزستان؛ چگونگی وضعیت فرماندهان ایرانی در جریان جنگ گلون آباد و بیان روحیات آنها؛ و در پایان «چگونگی روز معركه سراپا مهلكه گلون آباد». البته جزئیات دیگری نیز در ضمن اشعار آمده است.
ص: 1231
مكافات نامه
در ستایش و مناجات
جمالی كه باشد جلالش نقابكمالی كه شد ذرّهاش آفتاب
كمال مبرّا ز نقص و زوالجمال منزّه ز مثل و مثال
صفایی كه دردش بود صافهاوفایی كه بیشست از وعدها
به آن هستی بیغم از نیستیكه پاك آمد از چونی و چیستی 5
به آن كبریایی كه كردی ردابه آن بینیازیت از ما سوا
به قبضی كه از بسط دارد نشاطبه بسطی كه داده به قبض انبساط
به عزّی كه یوسف به زندان كندبه ذلّی كه اضلال اخوان كند
به حلمی كه صدیق ازو مبتلاستبه عفوی كه میراب آب بقاست
به جودی كه ایجاد سایل كندبه مجدی كه نادیده مایل كند 10
به حولی كه قوّت ازو یافت زورتوانا به او گشت هر مار و مور
به مهری كه عاجز نوازی كندبه قهری كه دشمن گدازی كند
به آن جزوه عشق آغیار سوزكه در مجمر دل شد آتش فروز
به خاكی كه آیینه سیما شودبه عكسی كز آیینه گویا شود
به نازی كه معشوق عاشق كندبه رازی كه منكر موافق كند 15
به نطقی كه بیكام و لب ناطق استكلامی كه بر حرفها سابق است
به دیدی كه بیدیده بینا كندبه علمی كه بیفكر دانا كند
به سمعی كه ناگفته اصغا نمودبه دركی كه ادراك انشا نمود
به نازی كه دارد نظر با نیازبه رازی كه معراج او شد نماز
به نامی كه بر ذات پاكت رواستمقامی كه محراب او سینههاست 20
به رحمانی بر برایا رحیمكه شیطان شد از رحمت او رجیم
به مجهودی حمد پیرائیتبه مشكوری شكر فرمائیت
به ربیّت پرورش آفرینبه پروردن آسمان و زمین
ص: 1232 به آن زحمت عام بیضنّتتبه رحم فراوان بیمنّتت
به شاهنشهیهای روز جزابه آن بنده فرمانی ماسوا 25
به عونی كه عالم به او قایم استبه صوتی كه لا ینقطع دایم است
به آن اهتدا بر صراط قویمكه شد شرع و عدلت به او مستقیم
به راهی كه انعام اخیار شدكزو ردّ مغضوب بیزار شد
به اضلال و طردت كه از خیر نیستكه هر گمره از طینت خود شقی است
به شأنی كه هر كبریا خاص اوستبه قدر و به نصری كز اخلاص اوست 30
به آن ذات بالاتر از هر بلندبه آن وحدت صرف بیچون و چند
به نوری كزو شد صمد مستقلازل با ابد گشت ازو متّصل
به بیوالدیهای پاك از ولدبه بیكفوی بینیاز از مدد
به قدری كه راكع شد افلاك ازوبه فخری كه مسجود شد خاك ازو
شهودی كه شهد شهادت دهددرودی كه ذوق عبادت دهد 35
سلامی كه اسلام ازو یافت نوركلامی كه املاك را شد سرور
به فخری كه كوثر عطا میكندبه لیلی كه دل را جلا میكند
به نصری كه قلب قساوت شكستبه فتحی كزو دل ز ظلمت برست
به آن فیض بخشی بهر بینوابه آن لطف خاصی كه كردی بما
به قصرت كه عرشش یكی طارمست «1»ازل با ابد در فضایش گمست 40
به دادی كه موقوف درخواست نیستبه زادی كه او را كم و كاست نیست
به عشقی كه عقل است پابست اوبه شوقی كه نفس است سرمست او
به امرت كه افلاك ازو دایرستبه نورت كه سیّار ازو سایرست
به اثبات ذاتت ثوابت دلیلز اظهار كارت حوادث كلیل
به قهرت كه باشد شرارش اثیربه مهرت كه كرده هوا را اسیر 45
به لطفت كه آورده آب روانبه حلمت كه كرده زمین را مكان
به ابداع و تألیف صنعت كه كردبه یك ظرف امكان خس و خار، ورد «2»
به حیّی كه حیوان ازو یافت جانبه قیّومیت یافت زور و توان
به اكرام و افضال و احسان و دادكه انسان ازو یافت بخش و مراد
______________________________
(1). طارم: در اینجا كنایه از «آسمان» است.
(2). ورد: گل و غالبا گل سرخ را میگویند.
ص: 1233
در افق تقدیس و تمجید ماه جمال با كمال مهر سپهر لولاك را از مطلع رقیق طالع نمودن و اتحاد ذاتی نور نبیّ و ولیّ و حقیقت نبوّت ولایت مطلقه را در كسوت استعاره بر دیدهوران منتظر عیان و ظاهر ساختن
درین نوع هم از كمال كرمگزیدی به تشریف خاص از امم 50
رساندی به عرش برین پایهاشبپوشیدی از نور پیرایهاش
مزیّن به اوصاف خود ساختیمشرّف به الطاف خود ساختی
به بینائیّت ساختی دیدهوربه دانائیّت گشت صاحب هنر
ز علم الیقین و ز عین الیقینرساندی به بالای عرش برین
به حق الیقین كردی از خود فنارساندی به معراج عین بقا 55
ز غیبش نشاندی به بزم شهودكشیدی به مهمانیش خوان جود
نهادی به سر تاجش از اصطفیبپوشیدیش جامه انّما
بفرمودیّش سیر در كائناتندادیش در هیچ منزل ثبات
ز رنج سفر شد تنش چون هلالمحاقش چهل سال شد از كمال
چو در سیر و دورش بشد شرح صدرنمودیش از مهر خود همچو بدر 60
مقابل چو شد ماه با آفتابز نورش دو عالم پذیرفت تاب
پس از اقتباس كمال هنربه فرمودیش سیر عودی دگر
به ارسال چون گشت فرمانپذیربشد هم سراج و بشیر و نذیر
كتابش بدادی و تیغ و لواكه هم لطف و هم قهر كن بهر ما
چو شد غرّه ماه بعث آشكارهلال نبوّت برآمد ز غار 65
همه خلق عالم ز ضعف بصردر آیینه درك كرده نظر
كه بینند آن ماه نو را جمالرهد عید ایقان ز ظنّ خیال
چو كردند امعان به قدر توانیكی را دو دیدند این احولان
نبیّ و ولیّ هر دو یك گوهراندكه هم مهر و هم ماه و هم اخترند
دوئی نیست در عالم اتّحادشود ظاهر این حرف روز معاد 70
دوئی نیست در پرتو آفتابدوئیهاست در سطح این خاك و آب
مدرّان ز بحث و جدال حنجرهكه باشد حواس و نظر پنجره
هر آن كس ز غربال بیند به ماهدو صد ماه بیند بگاه نگاه
ز غربال حسّ و نظر كن گذرپس آنگه بكن سوی ماهش نظر
ص: 1234 كلف «1»نیست در ماه، در دیدههاستكه گرد و غبارش از اندیشههاست 75
چو برخاست از دیده گرد كلفشود عین انسان بصیر از شرف
ببیند مه و مهر را بیگمانبه عین الیقین متّحد همچو جان
زبان راز و نیاز محرم حریم انس گردیدن و در طور مناجات عندلیب بیان را به ترانه نعت و منقبت نمودن و اوج تقدیس ساختن و حبیب و محبوب را در طراز هم در یك نقاب چهره كردن، اما به روی ایشان سایل مواید رحم و احسان شدن.
الهی به مهر سپهر وجودالهی به ماه شبستان جود
الهی به آن انجم بیقرینبه آن رهنمایان دنیا و دین
الهی به سالار میدان حكمبه آن مسندآرای ایوان حكم 80
الهی به بخت علمدار علمبه آداب و تمكین سردار علم
الهی به نوری كه عقل آفریدبه عشقی كزو نفس آمد پدید
به قدسی كه املاك را داد روحبه انسی كه ارواح را شد فتوح
به شوقی كه افلاك ازو دایرستبه ذوقی كه انجم به او سایرست
به لطفی كه اركان به او گشت هستبه جودی كه اشخاص را داد دست 85
به كرسی نشین شاه عرش جمالبه نصرت قرین صفدر ذو الجلال
به آن آدمی كز صفای سرشتبه صد آدم و شیث بخشد بهشت
به نوحی كه با كشتی اهل بیترهاند ز موج بلا من هدیت
به خضری كزو زنده آب بقاستكلیمی كه صد خضر را رهنماست
محمد شه مسند دین و دادعلی قامع اهل كفر و عناد 90
محمد فرازنده خوان عدلعلی شد نمك در نمكدان عدل
محمد صفآرای میدان حلمعلی صفشكن روز هیجا «2»به علم
محمد بود دیده، نورش علی استمحمد بود دل، حضورش علی است
بود مهر احمد، علی نور آنبود جان محمد، علی جان جان
محمد حبیب خدای كریمحبیب محمد علی عظیم 95
به توحید و تحقیق اگر سالكیبود عشق و معشوق و عاشق یكی
______________________________
(1). هر لكه كه در ماه یا آفتاب دیده شود.
(2). روز هیجا: روز جنگ.
ص: 1235 محمد چو قرآن، علی شد بطونندانند این را به جز راسخون
مدینه است احمد، علی باب آنبود مسجد این، اوست محراب آن
محمد گل بوستان كمالعلی بوی آن گل بود رنگ آل
نبی و ولیّ شمع پرتو بدانچو پروانه انجم فلك دور آن 100
محمد چو كشتی، علی بادبانمحمّد چو دریا، علی درّ آن
محمد بود آدم و شیث و نوحعلی هست در جمله مانند روح
محمد بود هود و لوط و شعیبعلی معنی جمله در ظهر غیب
نبیّ نور جنّت، خلیلش ولیّمحمد بشیر و نذیرش علیّ
به هم متحد همچو جان و روانچو یعقوب و یوسف هم این و هم آن 105
محمد كلیم و كلام و عصاعلی هست هارون و هم اژدها
بود روح احمد علی دان دمشمسیح آل او، فاطمه مریمش
نبیّ كعبه جان، مقامش ولیّمحمّد صفا، مروه باشد علی
به شخص توكّل به نفس رضاگل باغ زهد ورع مصطفی
به جان كرم بحر جود و سخابه بازوی قدرت شه لافتی 110
به آن نور مستور عصمت قباببه زهرا كه مهدش بود در حجاب
به نوباوه نخل افضال و منّبه ریحان جنّت شه دین حسن
به آن شیر هیجا شهید ستمحسین ابن حیدر امام امم
به سجّاد آن قبله اهل دینبه باقر علمدار علم الیقین
به جعفر كه خورشید اوج هداستبه موسی كه طورش دل با صفاست 115
از او تا به موسی بسی فرقهاست... در غضب آن رهاست
به سلطان كونین و بحر عطاامام امم سرور دین رضا
به دریای جود و كرامت تقیبه مهر سپهر جلالت نقی
به شاهنشه ملك دل عسكریكه روح الامین باشدش چاكری
به آن حجّت غایت از جور ماكه پنهان چو روحست از دیدهها 120
به احرار و ابرار و مردان كاربه ابدال و اوتاد احسان مدار
به سرمایه سوزان بازار عشقبه منصور بختان سرِ دارِ عشق
به خمخانه نوشان بزم حضوربه دیوانه مستان جام شعور
كه از نور خود كن بر ایشان سلامدرود و صلاتی ز پاكی تمام
هم از حرمت حال و آل رسولكه خورشید ما را برآر از افول 125
بده صاحبی تخت اقبال رابه كرسی نشان عقل فعّال را
ص: 1236 ز هر خصم ظالم برآور دماربه ایران ز ابر ترحّم ببار
ز گرد كدورت «دلم پاك كن» «1»ز صهبای ذوقم طربناك كن
به جامم بریز از می بیغمیكه فارغ شوم از غم عالمی
زبانم ده از شعله شمع طوربه كامم بریز از شراب طهور 130
كه چون مست گردم از آن باده منشوم بلبل گلستان سخن
كنم شرح هجران و درد نهانكه گلزار ایران چرا شد خزان
ز اسباب خذلان و سوء القضاكزو گشت ایران به زشتی فنا
كنم بیدروغ و خلاف و گزافبیانی ز دانش نه از اعتساف
كه شاید گروهی ز آیندگاناز او پند گیرند چون عاقلان 135
ز غفلت نسازند خود را چو مابه دام مكافات و غم مبتلا
چو شد نظم این نامه در سجن غممكافات نامه نوشتش قلم
در سیر و دور معركه سخن كسب [؟] خامه آفاق گرد انفس ... را گرم تكاپو ساختن پنبه غفلت از گوش مدهوشان ... كشیدن ... باختن «2»
به نام خدای مكافات كنپیاده ظفر بخش شه مات كن
خدیو مدمّر كُن قوم لوطكه مرّیخ قهرش «3»ندارد هبوط
خداوند كیهان و باران و میغ «4»طهارت ده خاك از آب تیغ 140
حكیم شفا بخش كون از فسادبه اخراج اخلاط «5»اهل عناد
مداوا كن علت بدسرانبه اسهال شمشیر و دفع سنان
شفا بخش جان از خناق نقاربه فصّادی خنجر آبدار
برآرنده زهر از كام دهربه حبّ گلوله به تریاق قهر
كشد سمّ طغیان ز جان شریرهم از مهره مار پیكان تیر
______________________________
(1). آنچه در گیومه آمده در اصل ناخوانا بوده و حدسی است.
(2). پیش از كلمه باختن به اندازه یك سطر ناخواناست.
(3). مریخ قهرش: كنایه از آتش قهرش.
(4). میغ: ابر، سحاب.
(5). اخلاط: اخلاط قوم، كسانی كه از قوم نباشند و در آن گروه مداخلت كنند. اخلاط در اصل به اخلا چهارگانه معروف گفته میشود.
ص: 1237
145
مداوای سرسام كبر و غرورنموده به معمول از آب شور
صُداع «1»تبختُر جنون هوابه معزولی حبس كرده روا
حریص طمع را مذلّت دهدمریض هوا را مشقّت دهد
مداوای قبض مزاج لئیمبه تحقین، «2»تاراج كرد آن حكیم
چو خواهد كند زخم دلها دواكه ناسور «3»گردیده از كینهها 150
كند قطع و كی «4»بخیه و خشكبند «5»به تیغ و تفنگ و كمان و كمند
گدایی كه شاهی تمنّا كندز یك بانگ افغان ز سر وا كند
لوایی كه بیجا شود بر هوابیندازد از علّت التوا «6»
نفیری كه بیجا برآرد صفیر «7»كند همنوای شهیق و زفیر «8»
چو بیجا برآرد نفس كرّناز فریاد افغان شود فرّنا 155
ز آهنگ بیموقع طبل و كوسشكمْشان بدرّد چو مرغ و خروس
عزیزی كه فرعون را كرد غرقز قهر آب بر خرمنش گشت برق
شدیدی كه شدّاد را هیبتشبه دوزخ فرستاد از جنّتش
غیوری كه نمرود را از عنادبه یك پشّه چون پشّه بر باد داد
عظیمی كه از جان عاد و ثمودز بادی به یك دم بر آورد دود 160
چو فرعون را دید نَمْرُدْوَشنم رود كرد آتش خرمنش
كفیلی كه از كلفت دود آهسیه ساخت آیینه شاه و ماه
صبوری كه از تلخی انتقامبه شُكرانه، شكّر «فرستد» «9»به كام
رحیمی كه با زشتی خوی مانبسته در لطف بر روی ما
بصیری كه هرگز نكرد اشتباهحلیمی كه از عفو بخشد گناه 165
زستّاریش بس همین كان خبیربپوشد گناه صغیر و كبیر
______________________________
(1). صداع: دردسر، در اینجا یعنی سری كه مرض تبختر دارد.
(2). تحقین، حقن: اماله كردن.
(3). ریش: روان، ریش غیر قابل علاج و جراحت عسر العلاج و زخمی كه پیوسته ریم از آن پالاید.
(4). اشاره به مثل عربی كه «آخر الدواء اكلّی» آخرین دارو (برای زخم) سوزاندن آنست.
(5). خشكبند: نوعی از علاج زخم كه با دوای غیر تر آن را علاج كنند، در برابر تربند.
(6). التواء: (ظاهرا در اینجا به معنای) انحراف و پیچیدگی و جابجای مهرههای كمر. در اصل به معنای خمیدگی و سستی و كاهلی در كار.
(7). در اصل: سفیر.
(8). اشاره به آیه 106 سوره هود.
(9). در اصل سفید است و كلمه ضبط شده حدسی است.
ص: 1238 سمیعی كه ناگفتهها را شنودبدیعی كه نابودها كرد بود
حكیمی كه آراست چرخ منیربه كیوان و برجیس و بهرام و تیر
به مهر و به ناهید و ماه و نجوممزیّن نمود این معلّق جسوم
به روی زمین هم پی انتظامیكی را به شاهی برآورد نام 170
بیفكند از ظلّ خود سایهاش «1»برافروخت از دیگران پایهاش
به تاج و نگینش سرافراز كردبه شرع مبینش ادب ساز كرد
به عقلش هنرمند و استاد ساختبه عدلش مكلّف پی داد ساخت
به شیخ و به ملّا، به میر و دبیرعصا و ردا داد و تیغ و صریر «2»
طریق شریعت ره و رسم دادبه تعلیم و سنّت به هر یك به داد 175
كه بر طبق ناموس كاری كنندنه بر وفق خواهش مداری كنند
اگر پا نهند از رضایش بدركند جمله از خاك ذلّت به سر
به عزّت رساننده راستانبه ذلّت كشاننده كاستان
سزاوار شاهی جز او نیست كسكه باشد به دستش عنان نفس
ز عرش برین تا به قعر زمینبه نامش روانند همچون نگین 180
اگر منع رفتار انجم كندفلك هم ره سیر را گم كند
بوَد یكّهتازش یكی آفتابكه بر قلب انجم فكند انقلاب
لطیفی كه قهرش اگرچه بلاستولیكن دو صد لطفش اندر قفاست
رقیبی كه گر كرد زندانیمبیفكند از مسند خانیم
اگرچه از آن خانیم عار بوداز آن كرد چاره كه ناچار بود 185
نمیخواست باشم به نامرد یاركنم روزِ مردی ز دشمن فرار
شوم كشته یا غرق یا دستگیرشود روی مردانگیها چو قیر
شود بر طرف دین و «دنیای من» «3»همه نیكنامیّ آبای من
شوم بعد چندین مصاف و نبردز سرداری ناكسان روی زرد
به دنیا و عقبا شوم شرمسارسیه نامه و مدبر و خوار و زار 190
كه لابد رفیق مخنّث به جنگشود رو سِیَهْ گرچه باشد پلنگ
اگر مال و جاهم به تاراج دادولی از سرافرازیَم تاج داد
______________________________
(1). اشاره به جمله «السلطان ظل اللّه».
(2). صریر: آواز قلم؛ در شعر آمده:
از وزیران مشرق و مغرببه صریر قلم گرفت سریر
(3). در اصل سفید است و آنچه ضبط شده حدسی است.
ص: 1239 طبیبی كه پیش از خناق قضاز خونریز سر كرد در دم دوا
و گرنه ز سرسام آن رستخیزدر آن انقلاب گریزا گریز
چنان جسم زارم شدی پایمالكه در زیر كوپال رستم سفال 195
له الحمد و الشكر فی كلّ حالكه از حمد و شكرش زبانست لال
رحیمست و رحمن و برّ و رؤوفجوادست و معطی، وَدود و عطوف
به بخشایش عاصیان رحمتشندارد سر مو كمی رأفتش
برم از عذابش به عفوش پناهكه هم قاهر و هم بوَد جُرم كاه
گریزم ز عدلش سوی رأفتشكه سابق بَود بر غضب رحمتش «1» 200
اگر چه بوَد كارش احسان و جودو لیكن پی نظم كار وجود
چو دریای قهرش تلاطم كندره چاره را عقل كلّ گم كند
ز عدلش بوَد اینكه باشد قرینعمل با مكافات در كفر و دین
زهی عادلی كز كمالِ جلالبه هم بسته دامان ظلم و نكال «2»
شود قابلیّت به حُمق و به زرنبخشد نهال نجابت ثمر 205
به منصب شود عیْب ریش سفیدشود مسند از نوخطان مستفید
اساس سلاطین بپا شد ز همسپاهی شود بیسلاح از ستم
جدیدی جفا بر قدیمی كندشود نوكر آقا و بر در زند
شود هر دنیّ واجب الاحترامكشد هر وضیع از شریف انتقام
شود مسند از احمقان كامیابازیشان شود دین و دولت خراب 210
نه از دین اثر مانَد و نه ز شرعهمه حُبّ دنیا شود اصل و فرع
چنان بیتمیزی بگیرد رواجكه گیرد ز شیرانِ نر گربه باج
شود حاصل فعلشان خرج فرجبزاید ز افعالشان هرج و مرج
چو نامردی از حدّ تجاوز كنددل مرد حق حلقه بر در زند
پس از عفو بسیار و فضل و عطاعدالت به غیرت فرستد لِوا 215
ز غیرتْ قضا، كارفرما شودمكافات را شحنه پیدا شود
به گاه مكافات حق میشودچو میزان مساوی به هر نیك و بد
ندارد تخلّف عمل از جزابوَد از كمی كفّه پا در هوا
چو گردند خلق از هوی كامیابكند مستشان باده ارتیاب
ز توفیقشان بینیازی دهدبه خذلانشان عشقبازی دهد
______________________________
(1). اشاره به: [یا من سبقت رحمته غضبه].
(2). این بیت در حاشیه اما به همان خط متن آمده است.
ص: 1240
220
ز غفلت همه مست و ابله شوندز نكبت چنان سست و بیته شوند
كه نه عار دانند و نه افتخارشود نام و مردانگیشان فرار
بوَد كذبشان صدق و خدعه نیازتذلّل عبادت تملّق نماز
طمع همّت و لؤم و خسّت كرمدنائت عطا جُبْن و ذلّت شِیَم
وفا حیله و وعده باشد خلافمروّت جفا، مردی و رحم لاف 225
حیا بیكمالی، ادب ریشخندو لا مكر و تزویر و افسانه پند
ذكا بیحیایی، فطن گربزی «1»ثنا خودستایی و عاجز گزی
قریحه تكلّف، تصلّف «2»شعورفطانت تمسخر، سماحت غرور
جلالت تكبّر، ضلالت ورعتجارت ربا، زهد و تقوی طمع
خیانت درستی و صوفیگریدیانت شود زرق و جبّه بری 230
بوَد علْم، عمّامه، زینت كمالفضیلت درَم؛ شستهرویی جمال
خودآرایی و حِلْیه باشد صفاتَنآسایی و حیله، عقل و ذكا
شجاعت بوَد لاف و مردی فرارمتانت گرانی، فتوّت شنار «3»
بود دانش افسون و افسانه علمشود عفو از عجز و اغماض حلم
خلیقی ركون، راستگویی جنونبشاشت خوش آمد به هر رذل «4»دون 235
عنایت طرف گیری و عدل میلسیاست دل آزاری و رشوه نیل
شریعت شوَد تابع میلهاطریقت ره اخذ و تقوی ریا
سعادت بوَد كثرت ملك و مالشود عقل مصروفِ وِزر و وبال
بوَد جمع مال از علوّ هممشود دادن رشوه نامش كرم
شود ركن دین لعن مردان دینعداوت به دانا، به درویش كین 240
تدیّن بوَد كینه اولیاصلاح و ورع لعن بر اصفیا
نماند ز اخلاص نام و نشانز صوفیگری تاج ماند نه شان
روَد غیرت و مردی و اعتقالز بیداد یاران غافل به مال
چو طغیانشان بگذرد از حسابكند شیوه نوّاب مالك رقاب
كه با خلق نامرد احسان كندزنان را مسلّط به مردان كند
______________________________
(1). حیلهگری و مكاری.
(2). به معنای چاپلوسی و گزافه گویی.
(3). شنار: عیب و عار، بدترین عیب و عار.
(4). در اصل: رزل.
ص: 1241
245
شود آنچنان «محو» «1»باغ فرح «2»كه نَبْوَد به خُلْدش دماغ فرح
به دورش چنان رشوه شایع شودكه زر در كف خلق مایع شود
بیان مجملی از صفات حمیده و ملكات پسندیده خسرو آفاق پادشاه رحیم كریم واجب الاحترام بر «3» طالع از نوكر و غلام نواب مالك رقاب، نجاه اللّه تعالی بالائمة الكرام علیهم السلام.
چو او شاه در عرصه اقتدارندیده است شطرنجی روزگار
چه گویم به مدحش كه نطق الكن استنه حدّ زبان و نه كار من است
زبان عاجز از وصف روحست و نورقلم قاصر از نقش حور و قُصور 250
كریم و نعیم و حلیم و رحیمولی با زن و خواجه، طفل و حكیم
لطیف و نظیف و رفیق و شفیقچو آیینه و آبْ قلبش رقیق
ز بس بود راحم به هر نیك و بدبه نامرد هم حرف تندی نزد
عدو را نمیخواست غمگین كندمبادا كه بیچاره نفرین كند
كسی گر ز امرش تخلّف نمودبه رویش ز فرط غضب تف نمود 255
چو دشمن به مُلْكش زدی تركتازنمیكرد كاری به غیر از نماز
نمودی اگر خصم ملكش خرابهمی كرد از غصّه چشمی پر آب
نبودش چو ربطی به نار جحیمبشد جزو ناری ز خُلقش عدیم
چو بد بود با مذهب چاریارمزاجش سه عنصر نمود اختیار
چو بنیان عدل از سیاست بپاستاز آن با عدالت نمیبود راست 260
چو نصرت بوَد با شكستن قریناز آن با ظفر پیشه میداشت كین
چو دشمنكشی هست فرع ثباتبه مردان از آن بود بیالتفات
چو بودند خاصان او نادرستنمیداد گوشی به حرف درست
ز بس بود با عالمی مهرباناز آن منصبش بود شب در میان
ز بس عزل و نصبش به هم بود جفتبزایید از آن فتنهها جفت جفت 265
چو زهّاد رغبت به دنیا نداشتاز آن بر خرابیش همّت گماشت
______________________________
(1). در اصل سفید است و آنچه ضبط شده حدسی است.
(2). نك: ذیل بیت 849.
(3). شاید «بی» یا «بد» یا «پر»
ص: 1242 نه از جور غمگین، نه از عدل شادبه باغ فرح «1»بودیش دین و داد
قطعه تقسیم مداخل و مخارج ایران بر سبیل مزاح و تنقیح آن در كمال ایضاح
چو آن شاه دانا نمود اهتمامبه صرف مداخل پی انتظام
چو فرد مداخل مخارج بدید... جمع و خرجش رسید
به صرف مداخل چو تصمیم كردبه اخماس توزیع و تقسیم كرد 270
یكی خمس كرد از خود و مَحْرمانیكی از امیران و فرماندهان
یكی خمس را هم دو قسمت نمودز یك نصف چیزی به خاصان فزود
پس آن جزو باقی به كلّ سپاهبداد و بفرمود حیف آه آه
رقم كرد نوّاب ایران مدارهمان بحر تمكین و كوه وقار 275
كه سیّد محمّد شود مستشیربه دفتر رود با دو صد داروگیر
اباریش سفیدان با احترامحواله به اطلاق گردد تمام
كه كُتّابْ، قسط و قراری كنندصدیقانه با هم مداری كنند
چو كُتّاب را خرج بسیار بودبه داد و ستد گرم بازار بود
بكردند آن جزو را تركتازچو تردست سیما درِ حقّه باز 280
در آخر به دست عساكر تمامرقم پارهای ماند و زین و لجام
دو خمس و یكی نصف موضوع رابفرمود مخصوص آن خوش بنا «2»
چو آن وجه اغلب كمی مینمودعلاجی به غیر از حواله نبود
به نسبت ... «3»مینمودش دبیربه میر و وزیر و صغیر و كبیر
محصّل به هر خانه در دادوگیركه سازد وصولش به دانگ و شعیر 285
به كلّ ممالك هم از بهر آنچَپَرها روان همچو یغماگران
كه كار عمارت به رونق بوَدوزان كلّ ایران منسّق بود
در آخر چو شد رشك باغ ارمبه محمود شدّاد شد منتقَم
وجودش ز آفات محفوظ بادكه او خاك آرام بر باد داد
______________________________
(1). كاخ و باغ فرح آباد؛ نك: ذیل بیت 849
(2). اشاره به باغ فرح.
(3). در اصل كلمهای شبیه «ولی»؛ در آن صورت تا حدودی معنا نیز درست میشود.
ص: 1243
ذكر مجملی از احوال امرای عظام نمك به حرام مربّی لئام مخرّب بنیان عدل و كرم، مؤسس اساس ظلم و ستم ... با ستمدیده
چو خواهد به قومی فرستد عذابكند ابلهی چند را كامیاب 290
چو خواهد ز عالم برآرد دماردهد لیوهای «1»چند را اختیار
كه دانند خود را ارسطو مقامفلاطون منش بوعلی احترام
گَهِ رزم باشند رستم مصافگهِ بزم حاتم ز لاف و گزاف «2»
همه احمق و نادرست و شریرهمه لوطی و طامع و رشوهگیر
چو در وصف یاران سخن سركنمزبانِ قلم را به خون تر كنم 295
به میدان مردی همه زن نهادندانسته چیزی به جز گیروداد
همه سرخ رخساره لیك از خضابهمه روسفید از ره اكتساب
ز غازه «3»همه آن چنان گلعذاركه روشان نشد زرد بعد از فرار
به خلوت چو زن دفزنان در خروشبه بازارِ مردی همه خود فروش
پر از غازه و وسمه «4»یخدانشانسفیداب شد آب حیوانشان 300
به اصلاح بودند مولع از آنكه بر فعلشان بود هر مو زبان
به زینت از آن رغبتی داشتندكزان عیب را بُرده پنداشتند
همه سرخ رخساره لیك از خضابهمه رو سفید از ره اكتساب
ز زربفت و دیبا لباس همهولی پیرزی بود اساس همه
ز آیینه تالار «5»از آن ساختندكه تُف بر رخ خویش انداختند 305
از آن بودشان زیر جامه سموركه دایم بوَد حظّ نفس و سرور
از آن پیچ و خم داشت اطوارشانكه غربیله پر بود دربارشان
به ایشان خود افتاده زن شیوگینكردند كاری به جز لیوگی
خوش آمد چو زن بود اندیشهشاننبودی به جز فكر پس، پیشهشان
______________________________
(1). فریبنده و چاپلوس، احمق و نادان.
(2). این دو بیت در حاشیه، اما با همان خط متن آمده است.
(3). غازه: سرخاب؛ گلگونه كه زنان بر روی نهند.
(4). وسمه: ماده رنگی كه از برگ گیاهی گرفته شده و زنان برای رنگ كردن ابروان آن را به كار برند.
(5). آقای هنرفر (گنجینه آثار تاریخی اصفهان، ص 576) درباره عمارت «آینه خانه» مینویسند: «مشتمل بر تالاری شگرف و عالی در ساحل جنوبی زایندهرود بین پل خواجو و پل چوبی قرار داشته است و هیجده ستون مزیّن آینه كاری، طاق مجلل آینه آن را نگاه میداشته است و عمارتی شبیه به چهلستون بوده كه در آب رودخانه منعكس میشده»؛ برای توضیحات بیشتر نك: همان كتاب، صص 578 به بعد.
ص: 1244 وفا گشته از وعدهشان بیفروغنگفتند حرفی به غیر از دروغ 310
چنان كرده انشای كذب الفضولكه خود هم نمودند آن را قبول
همه فحشِ زن بود گفتارشانقُرُمْساق لفظ سزاوارشان
همه كرده از دین احمد هبوطهمه پیرو مذهب قوم لوط
بنا كرده هر یك ز نو سنتّیاز آنند كافر به هر ملّتی
چو اطفال در مكتب انفعالز جنبش نمیداشتندی ملال 315
به انگشت بازی از آن بودشانكه مشق تردّد روان بودشان
زِبَر داشتند از نصاب «1»آن فصولفعول فعول فعول فعول
تقارب همه وزن گفتارشانمفاعیل تقطیع كردارشان
مدام آن امیران كرده خفهاز آن بودشان میل با گنجفه «2»
كه از نقش هم گیرودادی كنندز داد و دهش كسب زادی كنند 320
چو زاهد خنك جمله اطوارشانولی گرم از حیله بازارشان
به وقت عبادت چو ساغر زدندبه جای دعا، ساز دیگر زدند
شده در نماز آن چنان بیخبركه در سجده كردند كار دگر
همه كرده شعری ز ادهم «3»روانكه از خواندنش مست گردد بیان
اگر تیغ بارد، تو ساغر بكشسپر را قدح ساز و بر سر بكش
ذكر حال علمای اعلام و مفتیان خوش آمد فرجام و مرائیان خذلان انجام
325
چه گویم از آن وارثان علومچه گویم از آن واقفان رسوم
چه گویم ز مسندنشینان علمچه گویم ز فتوینویسان علم
چه گویم ز احرارِ بالانشینچه گویم ز اخیار روی زمین
چه گویم از آن هادیان امماز آن نكته گیران به لوح و قلم
چه گویم از آن رهنمایان دیناز آن پیشوایان اهل یقین 330
از آن زهدكیشان با كبریاز شب زندهداران پر مدّعا
همه بسته تقوی به خود باسریشهمه اسم اعظم دمیده به خویش
______________________________
(1). اشاره به كتاب «نصاب الصبیان» ابو نصر فراهی.
(2). گنجفه: یك نوع بازی با ورق كه در عصر صفوی رونق داشته است.
(3). اشاره به ابراهیم ادهم (م 160 یا 166) عارف معروف.
ص: 1245 اگر عرش بلقیس را از سبابیاورد آصف «1»ز راه صفا
هم ایشان ز راه صلاح و سدادبدادند تخت سلیمان به باد
اگر خضر در بحر كشتی شكستازیشان هم اركان هستی شكست 335
گر او كُشت طفلی به امر خداازیشان شد از كشتهها پشتهها
گر او كرد تعمیر دیوار راازیشان بنای ستم شد به پا
دو صد مشكل از بهر قدر و محلبه یك دم ز فتوی نمودند حل
سلیمان از آن بود پابستشانكه شد شرع، انگشتر دستشان
بدیدند هر جا زری چِرْكناكبه جاروب مسواك كردند پاك 340
رداشان شده شال دستمال عَمْركه گنجایشش بود در تحت امر
به ایتام بودند چون مهربانتصرّف به مالش نكردی زیان
چو بودند عالم نمای سفیهاز آن حِجر را داد فتوی فقیه
زیاده ز قارون شد مالشانز هامان فزون بود اجلالشان
از آن مُنكر كشف بودند و حالكه رسوا نگردند از جمع مال 345
از آن دشمن اهل دل بودهاندكه با صاحبِ دل دودل بودهاند
نمودند ذكر خفی را قُرقریا گشت واجب به چندین طرق
نموده ز وجد و سَماع اجتنابولی سُمعه «2»را كرده فصل الخطاب
فقیری كه پوشید شال نژند «3»نمودند لعنش به بانگ بلند
ولی ترمه خوش قماش لطیفثوابست و سنّت به شرع شریف 350
اگر خلعت شاه دیبا بوَددر آن اجر طاعت دو بالا بوَد
بوَد نصّ تزیین «4»و اكل طعام «5»به شأن فقیهان با احترام
ضیافت شود گر ز مال یتیمچو رنگین بوَد از نكالش چه بیم
چو بودند با دین حق در غزاروا بود لبس حریر و طلا
زر و نقره هر چند بودی حرامشدی منقلب پیش خواجه هرام «6» 355
ز محصول اوقاف و مال یتیماز آن بود در حجره خواجه بیم
______________________________
(1). آصف: نام وزیر یا دبیر سلیمان پیغمبر است كه گویند تخت بلقیس سبا را، از دو ماهه راه، به كمتر از چشم بر هم زدنی نزد سلیمان آورد.
(2). سمعه: ریای در عمل.
(3). نژند: بیارزش، بیارج، پژمرده، فرومانده.
(4). اشاره به آیه 32 اعراف: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّیِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ».
(5). اشاره به آیه 160 اعراف: «كُلُوا مِنْ طَیِّباتِ ما رَزَقْناكُمْ»*.
(6). خواجه بهرام [؟!].
ص: 1246 كه باشد نما در چنین مال شرطنه افراط و تفریط در صرف و ضبط
نگردند بالغ به كُهلی یتیمبه قول دو عادل دلارام و بیم
چو درویش گفتی خدایی بلندچو هندو بكشتند و پس سوختند
اگر یا ربی گفت بیچارهایجگر از تَفْ «1»هجر صد پارهای 360
به اخراج و هجرش نوشتند حكم «2»كه باید شد از ذكر حق، صُمّ و بُكْم
اگر عاشقی شعر حالی بخواندبه رجم و به طردش مجالی نماند
به دار القضای شیاطین عدولكه بیرشوه صدّیق شد ناقبول
شهادت ز درویش مسموع نیستچو شالش بوَد كهنه، خود كشتنی است
ولی حرف فرّاش آقا كمال «3»بوَد وحی و باشد خلافش مُحال 365
اگر احمد آقا «4»شدی مدّعینبودی ز انكار حق مانعی
گر آقا شدی شرك را مستَدِلنمودند تصدیق او بیمُخَلّ
ز توحید، درویش چون دم زدیشدی ممتنع واجب، او ملحدی
چو شوریدهیی ترك دنیا نمودبگفتند مرتدّ شد آن بیوجود
ولی بهر نوّاب ایران مداربوَد حور، در خلوت آیینهدار 370
به قول امام ورع احتسابكه باشد ركونش به مذهب ثواب
شده خاصِ خان، خُلد و حور و نعیمبوَد جای ابدالْ نار جحیم
در آیینه خانه «5»چو راهش دهددو صد خلد از یك نگاهش دهد
______________________________
(1). تف: گرمی.
(2). درباره حكم اخراج برخی منسوبان به تصوّف؛ از جمله میتوان به آنچه درباره ملا محمد صادق اردستانی گفته شده توجه كرد (نك: گزی، تذكرة القبور، ص 23، در این خبر تردیدهای جدی وجود دارد كه جای دیگر به آن پرداختهایم.) با شیخ بهاء الدین استیری نیز كه در اواخر عهد شاه سلطان حسین به اصفهان آمده و از سیاستهای جاری كشور به ویژه آنچه در خراسان میگذشت، در سخنرانیهای خود انتقاد میكرد، به همین نحو رفتار شد (نك: مرعشی، مجمع التواریخ، صص 24- 25). قطب الدین تبریزی در اشعار خود در فصل الخطاب از فرار خود از ایران به سوی نجف سخن میگوید.
(3). آقا كمال: تنها آقا كمالی كه در این دوره میشناسیم، آقا كمال صاحبجمع است كه شرح حال او را در مقدمه وقف نامه وی برای مدرسه سلطان حسینیه در همین مجموعه آوردهایم.
(4). احتمال ضعیف آنست كه مقصود از احمد آقا، فرماندهی باشد كه در زمان حمله افغان لقب قولّلر آقاسی داشته و یكی از سرداران شجاع قزلباش بر ضد افغانها بوده است؛ درباره وی نك: كروسینسكی، همان، ص 56، 62- 63، لكهارت، همان، صص 170، 173، 179، 183، 190. احتمال معقولتر آنست كه مقصود آغا احمد خواجه باشد كه از منتقدان دربار بوده و در جریان حمله افاغنه خودكشی كرد (نك: دوسرسو، علل سقوط شاه سلطان حسین، ص 229)؛ ناظم پس از این، از وی به عنوان خواجه یاد كرده است و نیز نك: لكهارت، همان، ص 170
(5). درباره تالار آینه نك: ذیل بیت 304.
ص: 1247 غلامان امرد چون غلمان «1»بودمِیَش كوثر و ساقیش خان بود
چو نوّاب گوید خطاب الَستشود از بلی، حضرت شیخ مست 375
از آن داده فتوی به منع شرابكه بودند مست از میارتیاب
بكردند بیت اللُطَف «2»را قرقكه گیرند از بچهها مشتلق «3»
نمودند نهی اصول حكیمكه گردد مزاج عدالت سقیم
نموده ز لهو و قمار اجتنابكه دین باختن را نمایند باب
ز توحید حق آن چنان خشمگینكه كافر ز اسلام و ملحد ز دین 380
چو بنت العنب «4»جمله امّ الفسادكه در دورشان عقل و دین شد به باد
چنان تندر و خنگ اضلالشانكه واماند شیطان به دنبالشان
ذكر مجملی از احوال آقایان «5» عظام سفاهت قوام نكبت فرجام
ز خواجهسرا خامه را نفرت استكه مقبولشان گنده و نكبت است
چه این ناقصانِ نه مرد و نه زنخدا ناشناسان ابلیس فن
نه از نوع انسان نه از جنس ددندانسته كاری به غیر از لگد
نه عقل و نه فهم و نه دین و نه دادنه آب و نه آتش نه خاك و نه باد
نه ابلیس و نه جن، نه دیو و نه غولنه كافر نه مسلم نه ردّ نه قبول
به دانا چنان جمله بیاعتمادكه دانا به احمق ز راه فساد
به صوفی چنان دشمن آن قومِ خركه سنّی به شیعی ز لعن عمر
ز تقلید زهّاد بیدین و دادكمر بسته بر كین اهل سداد
______________________________
(1). غلمان: غلامان بهشتی، نك: آیه 24 سوره نور.
(2). بیت اللطف: فاحشه خانه، خرابات، قحبه خانه.
(3). مشتلق: مژدگانی.
(4). بنت العنب: شراب؛ زیرا شراب از انگور گرفته میشود.
(5). آقایان یا آغایان: خواجهسرایان سیاه و سفیدی بودند كه در اندرون حرم شاه بوده و رابط بیرون و درون بودند. به نوشته میرزا سمیعا، اینها نخستین دستهای بودند كه با لفظ «مقرب الخاقان» و «مقرب الحضرت» از آنها یاد میشد. نك: میرزا سمیعا، تذكرة الملوك، صص 18- 19، تأثیر آنها بر شاه و دیگر افراد خاندان سلطنتی بسیار گسترده بوده است. اطلاعات فراوانی از آنها در منابع به ویژه سفرنامههای اروپاییان در دست است. علی الحساب نك: مینورسكی، فهرست راهنما، شاعر ما به ویژه از نقش آنها در ضدیت با اهل طریقت یاد كرده است. اصطلاحا این افراد را آغا و آغایان میگفتهاند، در این باره نك: دهخدا، ذیل كلمه آغا. و نیز مقدمه وقف نامه نظر آقا در همین مجموعه.
ص: 1248
390
به خود كرده واجب چو ذكر خداكه لعنت فرستند بر اولیا
ز جور و ز كین و ز ترك صوابهمین بس كه كردند ایران خراب
گرفتند زرها ز شاه و گداز انعام و از رشوه و از ربا
نموده حرام از پی مستحببدادند زرها به روم و عرب
كه حاجّی و هم كربلایی شوند «1»به هم چشمی هم مُرایی شوند 395
ز محمود و فعلش دو محمود زادز احمد هم این احمد بد نژاد «2»
كمال از كمالش به ما شوم شدز ادراكش ادراك معدوم شد
شده بخت افغان و روی سپاهچو مبروص ازیشان سفید و سیاه
ذكر مجمل احوال اطبّای مزاج گوی طمع پیشه و بیوقوفان كذب اندیشه
اطبّا چنان حاذق اندر مزاجكه كردند دقّ از خوش آمد علاج
چنان ماهر اندر طمع جملهشانكه بیمار را میگرفتند جان 400
كفن دزد و حفّار و هم مردهشوربه بیمار همراه تا قعر گور
به صد بوعلی داده قانون به طرحز بیمار تشریح را كرده شرح
ز قانون نیاموخته جز دو كاهز اسباب كرده نفیسی نگاه
همه خوانده درس مزاج و دواولی از فرس نامه «3»تا باب با
همه فاضل و عالم و پر هنرولیكن در افسانه و علم جرّ «4» 405
خصوصا رئیس الاطبّا رحیم «5»كه شیطان ز اضلال او شد رجیم
______________________________
(1). گویا اشاره به مسأله خروج طلا از ایران در سفرهای زیارتی به عتبات است. این امر از زمان شاهعباس محدود شده و تا اواخر عهد صفویه نیز محدودیت ادامه داشته است. خواجگان كه وارثی نداشتند پولهای خود را در این راه صرف میكردند. نك: انتهای بحث «پارهای از مسائل حجاج و شیعی در دوره صفوی»، در همین مجموعه.
(2). مقصود، میرزا سید احمد خان است كه بعدا این شاعر ما درباره او سخن گفته و ما نیز توضیحاتی آوردهایم.
(3). فرس نامه: كتابی است كه از اسب، اندام و انواع آن بحث میكند.
(4). جرّ: یكی از معانی آن «جر زدن» به معنای تقلب كردن و دغل كردن در بازی و معامله است؛ پس از این نیز اصطلاح، «اخذ و جرّ» را با هم به كار برده است: به معنای گرفتن و كشیدن یعنی تصاحب مال مردم.
(5). درباره شغل حكیم باشی، وظایف، مواجب و ارتباط وی با شاه و وابستگان به وی نك: میرزا سمیعا، تذكرة الملوك ص 20، حكیم باشی شاه در این زمان رحیم خان بوده است. او كسی است كه با ملاباشی، شاه را علیه فتحعلی خان تحریك كرد و شاه فرمان داد تا او را كور كردند. جان بل درباره وی نوشته است:
ص: 1249 از او آنچه تنها به ایران رسیدبه مصر تفرعن ز هامان رسید
ز ره برده آن یوسف ساده رابه چنگال صد گرگ افتاده را
كه تاج و نگین را به افغان بدادسریر سلیمان به دیوان بداد
چنان بود اخّاذ و شیرین زبانكه مرگ از دم او نمیبرد جان 410
در اخْذ و طمع بود چون بیقرینشد از شوق قارون به زیر زمین
مسیح از دمش رفته بر آسمانخَضِر سیر گشته ز آب روان
به تشخیصْ، حدسش چنان بود راستكه از لمس میگفت زر در كجاست
ز اطلاق «1»دانسته سرمایه راز قاروره «2» احوال همسایه را
نموده ز مَسّ فهم احوال راز نبض و نَفَس، مكنت و مال را 415
مداخل ز اسهال كرده حسابمخارج ز ادرار چون نان و آب
ز بس بود بشّاش و شیرین زباننمیكرد بیمار را احتقان
چنان رو مبارك، محاسن جمیلكه محتاج مسهل نمیشد علیل
چو كردی ز مرضی تقاضای جانطبیعت نمودی اجابت به آن
ذكر مجمل از احوال كتّاب خیانت مآب زبانیه التهاب دفترخانه «3»
چه گویم ز كُتّاب صاحب هنركه چون خامه «4»بودند در اخْذ و جرّ
______________________________
مردی است بالنسبه سالخورده، دارای رفتار موقّر كه به عنوان طبیب به هر كجا راه دارد. نك: لكهارت، همان، صص 134 پاورقی، 137، 180، 185. وی همراه ملاباشی عضو شورای دولتی تصمیم گیرنده در لحظات حساس محاصر، اصفهان بود، نك: لكهارت، همان، ص 170. در یكی از روزها، فراریانی كه از دهات افراد اطراف به پایتخت آمده بودند، ضمن اجتماعی خواهان عزل رحیم خان و ملاباشی شدند، نك:
لكهارت، همان، ص 180 پاورقی. وی در جمع كسانی از وابستگان به خاندان سلطنتی بود كه به دست افاغنه به قتل رسیدند، نك: همان، ص 240. شاعر ما از نقش منفی وی در رخدادهای مربوط به حمله افغان به صراحت سخن گفته است.
(1). اطلاق: درباره معنایی از اطلاق كه با طبابت ارتباط داشته باشد در لغت چنین آمده: اطلاق دارو به معده به معنای رونش؛ تخلیه شكم و اسهال.
(2). قاروره: قاروره گرفتن یعنی ادرار گرفتن به قصد تشخیص پزشكی.
(3). درباره شغل دفترخانه نك: میرزا سمیعا، تذكرة الملوك ص 43 و نیز فهرست لغات و اصطلاحات ذیل مورد؛ و نیز نك: سازمان اداری حكومت صفوی، صص 140- 142.
(4). قلم.
ص: 1250
420
زلو «1»بودشان كلك و دفتر مگركه هر كس خورَد آب خونش هدر «2»
چه دفتر مگو بحر پر اضطرابكه هر فردِ او بود شرح عذاب
شده جرّ «3»و مدّش به گاه عملچو جان كندنِ جاهل پُر امَل
نهنگ بلا گرگ صاحب قلمدو صد كشتی و یم كشیده بدم
نویسنده یعنی جناب اخیز قبض حیات سعید و شقی 425
همه چون مگر حج گشاده دهنكشیده بدم خلق را بیسخن
وجوه مداخل ز فلس و شعیر «4»نموده هبا چون سفیه شریر
همه مصدر فتنه و شور و شینبه جز میرزایی محمد حسین
اگرچه به كتّاب سالار بودو لیكن ازیشان در آزار بود
چه گویم ز اوصاف آن پاك دینكه در عالَمش نیست مثل و قرین 430
صفا از سرشتش كند كسب نورز فهمش ذكی گشته عین حضور
ز آزرمِ او شد حیا مستطابز اكرامِ او شد سخا كامیاب
به عهد و وفا و مروّت تمامبه صدق و صفا و فتوّت هُمام
صلاح و ورع لازم خلقتشعفاف و كرم خادم همّتش
شده آصف «5»از علم، تلمیذ اوگریزان شده جنّ ز تعویذ او 435
نیالوده هرگز به كذبش زباننكرده طمع هرگز از این و آن
شرافت به او میكند افتخارنجابت از او یافته اعتبار
در آن عرصه او نیز در دام بودبه كام نهنگان و ناكام بود
چو میبود از كارشان بركناراز آن كرد حقّ از غمش رستگار
ذكر بعضی از علل سماوی و ارضی و اصل و منشأ خرابی و علت مستقلّه آن
غرض آنچه گفتند، ناگفتنیهر آن كار كردند، ناكردنی 440
بود راست در شأنشان این سخنكه فرمود فردوسی استاد فن
______________________________
(1). زلو: زالو، در این شعر كلك یعنی قلم دفتریها، به زالویی تشبیه شده كه خون مردم را میمكد.
(2). نسخه بدل: چو خوردی دمی آب خونت هدر.
(3). شاید: جزر
(4). شعیر: مقیاسی برای محاسبه زمین، كه در مناطق مختلف، متفاوت است؛ نك: معین و دهخدا.
(5). آنكه تخت ملكه سبأ را نزد سلیمان پیامبر آورد.
ص: 1251 چو تیره شود مرد را روزگارهمه آن كند كش نیایدش به كار
چو عصیان اعیان به پایان رسیددل اهل ایمان ازیشان رمید
چو رنجید ازیشان دل مرد حقبگرداند حق هم ازیشان ورق
چو شد مشتری و زُحَل را قِرانبه قوس و ببارید تأثیر آن 445
سكینه كه رفع نحوست ازوستبوَد منزلش دل كه محراب اوست
چو یك ذرّه نیكی در ایشان نبوددل از كار یاران تبرّی نمود
از آن گشت تأثیر كوكب تمامز بیداد و از فتنه و قتل عام
ز آثار آن گشت عالم خراببه ملك و به ملّت رسید انقلاب
به اخیار و اشرار از آن غافلانرسید آنچه نتوان نمودن بیان 450
به هر حال بعد از خراب زمینپس از محو آثار دین مبین
برفتند و عالم برانداختندجزای عملهای خود یافتند
به عالم چنان آتش افروختندكه خود را هم از حدّتش سوختند
بدادند ناموس ایران به بادكه رحمت بر آن قوم بیباك باك
مناجات و قسمیّه «1» و ضراعت در عفو جرائم رفتگان و نجات واماندگان
خدایا به حقّ امامان پاكبه جان شهیدان تنْ چاك چاك 455
به انوار پاكی كه كردی عیانبرای شفاعت به هر دو جهان
به آن اسم پاك عظیم السروركه دادی به او اولیا را حضور
به آن نام بالاتر از نامهاكه حاصل ازو میشود كامها
به آن اسم اعظم كه مستور شدبه آن نور كو اصل هر نور شد
به آن لیلة القدر روز الَستبه آن غُرّة البدر خورشید دست 460
به دست ولایت به بازوی فتحبه زور شجاعت به نیروی فتح
به آن یكّهتازی كه خورشید شرقبه ایمای او گشت راجع چو برق
به فیروزمند شجاعت لواكه از تیغ او یافت دلها جلا
به بطشی «2»كه فرعونها غرق از اوستبه خونی كه در ابرها برق ازوست
______________________________
(1). قسمیة: قطعهای كه شاعر در آن قَسَمهای بسیار و پیاپی یاد میكند.
(2). بطش: به معنای حمله كردن و سخت گرفتن بر كسی، در قرآن آمده «إِنَّ بَطْشَ رَبِّكَ لَشَدِیدٌ» (سوره 85 آیه 12).
ص: 1252 به ضعفی كه بر اقویا غالب استبه عجزی كه غالب ازو هارب است 465
به افتادگیهای بیدست و پاكه بستست دست قضا بر قفا
به موری كه شیرافكنیها كندبه شوری كه خاراكَنیها كند
به شوقی كه از حزن غمناك نیستبه ذوقی كه از كشتنش باك نیست
به حبسی كه بهتر بوَد از نجاتبه یأسی كه میبخشد آب حیات
به نیشی كه از نوش شیرینتر استبه ریشی كه مَرْهم به او نشتر است 470
به كامی كه از زهر شیرین شودبه جانی كه از لطف غمگین شود
به عهد و وفاداری اولیابه جهد و صفاكاری اصفیا
به زهد و به تقوای مردان راهبه سوز و به حرمان این روسیاه
به عزّ شهادت، به ذلّ شناربه جان شجاعت، به مرگ فرار
به گلگونی چهره پُردلانبه بیرنگی جبهه مدبِران 475
به تمكین حلم و به بطش غضببه آرام صبر و كلال تعب
به تشویق خوف و نوید رجابه تسلیم یأس و امید رضا
به زهر شماتت به تریاق صبربه شهد مكافات جبری به جبر
به دررفتن باد كبر و غرورز ... «1»افغان به دریای شور
به بد اوّلیهای مكر و دغلبه خوش آخریهای حُسن عمل 480
به جرّاحی خنجر انتقامكه ناسور «2»دل را دهد التیام
به آهی كه دشمن كند منحدر «3»كزو قرحه دل شود منفجر
به آتش فروزان سودا مزاجبه سرمایه سوزان نار لجاج
ببخشا به عقبی گناه همهبیامرز حال تباه همه
كه از جهل كردند بد «4»حال خودنبودند واقف ز احوال خود 485
به دنیا چو دادی جزاشان به عدلبه عقبی بیامرزشان هم به فضل
بده یوسف مصر غم را نجاتز دشمن كشی دوستش را حیات
______________________________
(1). كلمهای شبیه «تخمین».
(2). ناسور: قرحهای كه كهنه شود و میان آن تهی گردد؛ ریش روان كه اكثرا در حوالی ماق چشم و حوالی مقعد و بن دهان پیدا گردد.
(3). منحدر: از بالا فرو افتادن.
(4). در اصل «بر».
ص: 1253
ذكر مجملی از احوال بازماندگان طامّة الكبری و فساد حال ایشان
ندانم فلك را چها در سرستكه هر روز جورش ز دی «1»بدترست
ز تأثیر افعال پیشینانغلط گفتم از جهل واماندگان
ز افساد و بیداد این قوم دونكه واماندهاند از پی آزمون 490
چه بد ماندهاند آنچه پس ماندهاندهمه درد و خلط دنس ماندهاند
بر افعال این قوم بیدادگرز افساد این خلق پرشور و شر
چگویم از این مردم بیحیاكه بعد از همه جور و قتل و جفا
كه دیدند از افغان ز كین و ستمبدادند بر باد ناموس هم
كه نتوان به تقریر كردن بیانحیا مانع آید ز اظهار آن 495
هنوز از فساد و فسوق آن كنندكه ابلیس را ز اهل ایمان كنند
نكردند یاران سابق چنیننكرده است شدّاد هم بیش ازین
ز افعالشان رفتگان نیكنامكه بعد از عمر گشته عثمان امام
عمر را ز كردارشان هست عاریزید از جفاشان به بئس القرار
ز افعالشان شرمگین قوم لوطعزازیل «2»از كارشان در قنوط «3» 500
چنان دامن از فسق تر كردهاندكه خون حیا را هدر كردهاند
چنان كرده تر دامن این ناكسانكه خشكید بحر شفاعت از آن
دو صد تخته بر فرق شیطان زدندلگد بر سر شمر و مروان زدند
چو هر روز این قوم افسادكیشفزایند بر نغمه ساز خویش
هنوز اول شامِ ظلم است و جورفلك را به كین و به قهرست دور 505
كه آثار رحمت پدیدار نیستنسیم عنایت به گلزار نیست
هنوز آفتاب كرم غاربستهمان ابر رحمت ز ما هاربست
نهان است خورشید دولت در ابرز ظلمت، جهان گشته بر ما چو قبر
______________________________
(1). دیروز.
(2). عزازیل: یكی از سه فرشتهای (هاروت- ماروت- عزازیل) كه خدا آنان را به زمین فرستاد تا مانند آدمیان زندگی كنند و از محرمات بپرهیزند و الا تنبیه شوند. عزازیل پس از چندی، چون دانست كه از عهده امتحان برآمدن مشكل است، اظهار عجز كرد و معاف شد (دهخدا). درباره عزازیل نیز نك: مرعشی، مجمع البیان، ج 1، ص 83 كه نظر دیگری داده شده است.
(3). قنوط: ناامیدی.
ص: 1254 چو شیر عدالت به خواب اندرستشغال و سگ ماده ز آن سرورست
ز كردار ما گشت عالم سیاهو گرنه ز خورشید نبوَد گناه 510
ز یاران گروهی كه واماندهایمبرای عذاب خدا ماندهایم
از آن بهر كین قادر دادرسگشود از عدالت دو سگ را مرس «1»
كه تا خلق را پاك سگكش كنددل آسمان را ازین خوش كند
شود پاك یكسر زمین و زمانز اخلاط فاسد برآید جهان
كه پرهیز ادبار چون بشكندمزاج سلامت به صحّت رسد 515
از آن رو حكیم عدالت شعاربه محمود «2»و احمد «3»بداد اقتدار
ذكر مجملی از صفات دو آیه غضبِ منتقم جبّار محمود مردود و احمد نابكار «4»
______________________________
(1). مرس: ریسمان، طناب، مرس برداشتن: طناب را از گردن سگ و غیره بازكردن و او را رها نمودن.
(2). محمود افغان.
(3). میر احمد صفوی؛ نك: به پاورقی بعدی.
(4). احمد مورد بحث همان میر سید احمد خان یا سید احمد شاه است كه پس از سقوط صفویه به همكاری با طهماسب دوم پرداخت؛ اما پس از آن كوس استقلال سر داد، و برای مدتی در كرمان و فارس كرّ و فری داشت؛ بیشترین اخبار وی را میرزا محمد خلیل مرعشی صفوی در مجمع التواریخ آورده است؛ مرعشی با حالتی هوادارانه اخبار وی را نقل كرده و جدا شدن او را از طهماسب، به دلیل فسادی دانسته كه طهماسب گرفتار آن بوده است (مجمع ص 64). او حكمی جعلی از طرف طهماسب برای خود خطاب به مردم فارس ساخت (ص 65) و پس از غلبه بر كرمان، تاجگذاری كرد. عاقبت در سال 1140 هجری كشته شد (صص 79- 80). نسبت سید احمد با صفویه چنین بود كه جد وی میرزا داود، متولی آستانه حضرت رضا علیه السلام، با شهربانو بیگم دختر بزرگ شاه سلیمان ازدواج كرد، گفته شده است كه حاصل این پیوند میرزا ابو القاسم پدر سید احمد بود (مقایسه كنید با: خاتون آبادی، وقایع الاعوام و السنین، صص 563، 565!). ناظم، در یكی از اشعار، با عنوان «ابول» به پدر او اشاره كرده است. میرزا داود اصفهانی یاد شده، كتابی با عنوان سلطان الانساب دارد كه به شعر شرحی از اجداد خود و تاریخ صفوی در آن آورده و ما قطعهای از آن را در نوشتار دولت صفوی و رسمیت مذهب تشیع دوازده امامی درباره اقدامات شاه اسماعیل اول نقل كردیم.
درباره او همچنین نك: لكهارت، همان، ص 344، شعبانی، تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه، ج 1، صص 16- 20، مروی، محمد كاظم، عالم آرای نادری، ج 1، ص 49، شاهد قطعی بر اینكه این احمد همان سید احمد شاه است، اشاره ناظم از قول سید احمد، بدان است كه پدرش قصد داشته است آب و چشمه محمود كر (كوه) را به اصفهان بیاورد. خاتون آبادی در این باره مینویسد: در این سال (1123) میرزا ابو القاسم خلف عالیجاه متولی روضه رضویه متوجه آب كُرَن و محمود كوه گردیده قدری كار كرد (خاتون آبادی، وقایع الاعوام و السنین، ص 563)؛ ناظم ما همانگونه كه در بیتهای 702- 714 بیان
ص: 1255 چه گویم كه از نامشان نامه سوختمركّب سیه رو شد و خامه سوخت
دو نامرد مرتدّ بیدادگردو مردود خلق از خدا بیخبر
دو بیدین بیرحمِ باطن خرابدو ملعون كم از سگ ردّ باب
دو بیعقل دیوانه بدمآلدو نامرد بیرحم بیانفعال 520
یكی كُشت از كین سیادت مآبیكی كرد اساس سیادت خراب
یكی كُشت بیربط و مربوط رایكی زنده كرد امّت لوط را
چو حجّاج، سیّدكشی كارشانبه آل رسولست پیكارشان
یكی رسم فرعون را كرد نوكه از داس كین كرد عالم درو
یكی دین شدّاد را تازه كردكه جور و جفا بیش از اندازه كرد 525
یكی پیرو مذهب چاریاریكی دین محمود كرد اختیار
یكی پای شستی به گاه وضویكی دست شست از نم آبرو
یكی دست بستی به وقت نمازیكی دست برداشت از دین و ساز
یكی دین احمد به تاراج دادیكی داد محمود و لیلاج داد
یكی بعد بیداد و كین و فشاربرآمد به زودی ز جانش دمار 530
یكی مانده باقی كه گردد فنابه حق علیّ سرور اولیا
چنین مرتد بیحیایی كه دید؟كه صد لعن بر گور شمر و یزید
چنان پشت پا زد به شرع رسولكه ملحد هم از كار او شد ملول
چراغ اباحت چنان برفروختكه از حدّتش گور محمود سوخت
چه محمود را شیوه انفعالنگفتند باشد به مذهب حلال 535
چنان داد این پیشه را او رواجكه بهرش ... میفرستد خراج
قطعه لطیفه جواب سؤال در عالم خیال مطابق به اعمال و فِعال این بد خصال
شبی ناصحی گفتش از راه پندكه ای شاه هنگامه ریشخند
شنیدم ترا با پسر رغبتستچو خنزیرت از هر دو سر شهوتست
اگر سیّدی این چه بدكاری استاگر پادشاهی چه بیعاری است
______________________________
كرده، در جریان جنگ میان این سید احمد خان با شاهوردی خان سپهسالار فارس از طرف طهماسب دوم، دچار مصایب چندی از جمله زندان شده است؛ درباره این درگیریها نك: مرعشی، مجمع التواریخ، صص 66- 67
ص: 1256 بگفتا سیادت مرا تهمت استبه آل رسولم مگو نسبت است 540
كه از نسبتم شمر را هست عارز من روح بو جهل دارد فرار
ندانم چه كردند آبای منكه شد سركه صهبا به مینای من
ابول چون سفر كردی از اصفهانمرا مینهادی به پیش زنان
چو من تربیت از زن اندوختمازیشان همین نقش آموختم
به مردان از آن رهنوردی كنمكزیشان مگر كسب مردی كنم 545
كمربست چون كوه بابای منكه آرد به سرچشمه آب كورنگ
كند آب محمود كر «1»را روانچو زاینده رودی سوی اصفهان
چو فرهاد شد عازم آن ذو فنونكند كوه سرچشمه را بیستون
نیامد چو از عهده آن بدرمن آوردم این آب را از كمر
ز شاهی نباشد جز اینم هوسكه جمعیتی باشد از پیش و پس 550
كلاه و كمر بهر آن ساختمكه آثار مردی برانداختم
به مسند از آنم نشیمن بوَدكه آماده از بهر خفتن بوَد
به تخت روانم از آن عادتستكه نامرد پیوسته در راحتست
كه گفته به این لطف و نظم و نسقجوابی سزاوار مگذر ز حق
بوَد آن سخن راست در این مقامكلام الملوك ملوكُ الكلام 555
چو هر روز از سابقش بدترستاز آن این سگ از آن سگان ردترست
ز اخلاق و اوضاع و قبح شعارز بیدینی و كذب قول و قرار
ز لؤم و دنائت ز ترك نمازز خبث و شناعت ز حرص و ز آز
ز اظهار و اعلان فسق و فجورز كردار نالایق و قول زور
ز جُبن و ز خسّت ز زن شیوگیز نامردی و فتنه و لیوگی 560
گدا طبع دون پرور بیحیالچر «2»فطرت رذل «3»پر مدّعا
ز غسل جنابت بوَد مجتنبنمازش بوَد فعل لهو و لعب
خورَد روزه را فاش بیاحترازچو آن بیحیا قحبه بینماز
كند هر كسی گریه از روزگارمرا خنده آید به این اعتبار
كه هر روز آراید این روسیاهبه ناخوشتری مسند عزّ و جاه
______________________________
(1). محمود كر، [محمود كوه] یكی از چشمههای رودخانه زایندهرو (نك: خاتون آبادی، وقایع الاعوام و السنین، ص 563).
(2). لچر: لئیم، پست.
(3). در اصل: رزل.
ص: 1257
565
چو محمود سگ شد به بئس القرارشد از اشرفِ خر جهان تار و مار
از آن هم تنزّل چو بنمود بختنشانید این ماچه خر «1»را بتخت
بود فاش و روشن كه این بیحیاندارد ز نور سیادت ضیا
معاذ اللّه از این خیال مُحالكه او را توان داد نسبت به آل
كه بودش پدر یار شیطان مدامز افعال او دیو را بود كام 570
اگر دامن مادرش هست پاكز دیو است در نطفهاش اشتراك
كه شیطان در آن هیكل بو العجیبدو صد دام میداشت بهر فریب
نمیبود ازو یك نفس بیحضورنه در وقت غفلت نه گاه شعور
چنان بود مفتون كردار اوكه میبود پیوسته در كار او
به حشر و به نشرش نبود اعتقادنمیداشت بیمی ز روز معاد 575
شده مبدأش شیخ اضلال كیشبه سیرت چو ابلیس صورت كشیش
نمیكرد از هیچ چیز احترازبه جز كار معقول و صدق و نماز
به اصناف خلق و ملل یار بودقبیحش به مذهب سزاوار بود
به فسّاق و اوباش و هر بو الهوسبه عیّار و طرّار و دزد و عسس
به شیخ و به ملا، به سالوس و رندبه گبران زردشت و جوكان هند 580
به رقّاص و خمّار و كفترپرانهم آواز میبود و تنبك زنان
نمیبود در مذهبش حرمتیمقیّد نمیبود در ملّتی
به قول خودش كامل السیر بودكه هم پیر میخانه «2»هم دیر بود
چنان عادتش بود لاف و گزافكه رستم شد از وی زبون در مصاف
ز كشف و كرامات آن غیب دانخبر داشت از رازهای نهان 585
ولیكن ز یك تیر در وقت لافنجس كرد شلوار را بیمصاف
بشد خالی انبان شخصیّتشكرامات شد كشف از عورتش
چو او گشت واصل به بحر نكالشد این ماده ابلیس یار ضلال
همین نه زنا نطفه را رهزنستكه نامردی مرد بیش از زنست
سیادت بوَد پرتوافكن چو نورنجابت ز اخلاق دارد ظهور 590
كرامت اگر نام بودی و بسمبارك نمودی ولایت هوس
سعادت ز لفظ ار شُدی با نواسیاهی دغل هم شدی پیشوا
مروّت اگر آلت و شهوت استخر و خوك صد مرد را غیرت است
______________________________
(1). ماچه خر: خر ماده.
(2). در اصل: بتخانه.
ص: 1258 نجابت اگر قدّ رعنا بوَدز سرو و ز عرعر دو بالا بوَد
سیادت اگر سبز عمّامه استصنوبر دو صد میر و علامه است 595
به انساب عالم دان و بسچه داند كسی غیب را از هوس
به آثار ظاهر شود در جهانز گُل، گُل بروید ز آتش دخان
نگویم صدف را خیانت گرستگر او پاك باشد تف از گوهرست
نزاید ز شیطان به جز عاصیهاگرچه بود مادرش آسیه
قطعه لطیفه كه تأسّی به حكیم فردوسی شده
اگر زاده دیو دوزخ سرشتشود دست پرور ز حور بهشت 600
بشوید به تسنیم «1»پاكش بدنز استبرقش جامه پوشد به تن
حضانت كند مریمش چون جَنینشود مهدش آغوش روح الامین
رضیعش به افطار از صاف روحدهد كام زهد و ورع را فتوح
شود شیرش از كوثر و سلسبیلقماطش «2»بوَد دامن جبرئیل
رود از ترقّی به بام فلكز دانش شود پیشوای ملك 605
به صورت چو طاوس رنگین شودبه سیرت چو افعی همه كین شود
در آخر چو شیطان شود رهزنتاگر آدمی سازد اهریمنت
به زندانت آرد ز باغ جِنانكه باشی گرفتار این ناكسان
قطعه عذر شطح و شناعت
سخن خالی از افترا گفتهاماگر بر طریق هجا گفتهام
اگر گفتهام حرف از ظنّ خویشو گر كردهام هجو را فنّ خویش 610
و گر از غرض بَسْتم این داستاننگردد قبول دل راستان
شدم حشر با آن گروه لئیمكه بدتر بوَد از عذاب جحیم
چو بودند آن قوم ظالم نهادز جور و جفا بدتر از قوم عاد
نمودند یك رو به خلق و خدانمیبودشان جز جفا مدّعا
______________________________
(1). تسنیم: در قرآن آمده: «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِیمٍ عَیْناً یَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ»، آمیزه آن از تسنیم است؛ و چشمهای است كه مقرّبان خدا از آن میآشامند.
(2). قماط: در اینجا به معنای قنداق آمده است.
ص: 1259 ز طغیان و كفران و ظلم و عنادز اعلان فسق و فجور و فساد 615
شدند آلت بطش و قهر و عذابنمودند اساس حیا را خراب
از آن خامهام گشت آتش زبانكه عدل خدا را شود ترجمان
كسی كو بوَد واقف از كارشانبوَد مخبر از ظلم و كردارشان
بداند كه بیمدّعا گفتهامسخن از برای خدا گفتهام
ولیكن سخن ساز در كار نظمشود محو و شیدا در اطوار نظم 620
كه بكر سخن ساحری پر فن استبه صد رنگ در كار دلبردن است
به هر هفت و نیرنگ و جادوگریكند همچو این آسمان دلبری
سخنور چنان بیمحابا شودز طنّازیش مست و رسوا شود
كه نه حزم داند نه طور ادبنه بیمش ز صبّ «1»باشد و نه غضب
چو مجنون ناندیشد از روزگارنه خوفی چون منصورش از گیرودار 625
سخن چون قلم بیتأمّل كندگرش سر زنی رازها گل كند
شكوه از چرخ ستمكار در واقعه هایله نوّاب سپهر وقار زبده اخبار
فلك از توام سینه پر آذرستدرونم چو مجمر پر از اخگرست
دلم را ز تاب جفا سوختیبه جانم ز غم، آتش افروختی
بوَد خاطرم از جفای تو ریششده سینهام پر ز پیكان چو كیش «2»
درونم از آن گشته آتشكدهكه پیشت سِرِشْكَسْت بیفایده 630
از آن میكشم از جفای تو آهكه آیینه باشد ز دودت سیاه
از آن میكنم از بلای تو دادكه شاید روَد گرد هستی به باد
كسی را افسر ... «3»راز داشتبه تاج كیان دولتش ناز داشت
ازو بود دیهیم «4»را انبساطازو داشت تخت سلیمان نشاط
دو صد قیصرش بود خدمتگذاربه خاقان ازو بود صد افتخار 635
به بحر كرم همّتش متّصلدر اوج عطا كوكبش مستقل
______________________________
(1). صب: در اینجا به معنای: رسیدن مصیبت، فرود آمدن بلا.
(2). كیش: در اینجا به معنای تركش و تیردان؛ و آنجایی است كه تیر در آن بگذارند و بر كمر بندند.
(3). كلمهای شبیه «باو».
(4). دیهیم: تاج مخصوص شاهان.
ص: 1260 مسلسل به نور هدی نسبتشمعنعن ز شخص وفا فطرتش
ز مهر رسالت مهش را تبارز نور سعادت سرش تاجدار
در اوج سیادت مهش را مقامز شاه ولایت نگینش به نام
نژادش به صد ره پسندیده بودكه از خاندانِ دل و دیده بود 640
عفاف و حیا لازم ذات اوشده وقف خیرات اوقات «1»او
تهجّد ازو بود شب زندهدارنماز و دعا و صلاحش شعار
كریم الصفات [و] رحیم الفعالصفا پیشه حال [و] مروّت خصال
به پاكیّ خلق و عفاف و سدادبسی بود از تاجداران زیاد
ز افعال جمعی شقاوت سرشتسفیه ستمپیشه نامرد زشت 645
نمودیش خار و به غم مبتلافكندی ز تختش به دام بلا
اگر چه نه یوسف نه یعقوب بودولی در جفا بیش از ایّوب بود
شبیه است كارش به جدّش شهیداز آنرو بوَد امتحانش شدید
فزون از چهل كس به تیغ ستم «2»ز اولاد آن پادشاه عجم
پی زجر آن تالی انبیابه پیشش به كُشْتی به تیغ جفا 650
حریمی كه از شرم آبكار «3»اونتابید پرتو به دیوار او
بهشتی كه خورشید آثار بوددر او خادمه حور و غمخوار بود
نمودی به محمود رذل «4»شقیچو سجّین ز شمر از ره احمقی
پس از قحط و محصوری و ابتلاز فقدان اصحاب و تاج و لوا
ز موت عزیزان به جور و ستمبه صد خواری افتادن از تخت جم 655
سپردی سر افسر خسرویبزرگی سگی از ... كمتری
چو او بود شاه و سلیمان وقتازو بود آرایش تاج و تخت
نمودی به افغانِ بدتر ز دیوگرفتار و محبوسش ای پر ز ریو «5»
______________________________
(1). اوقاف!
(2). واقعه كشتن افراد خاندان سلطنت در پیش چشم شاه سلطان حسین از وقایع دهشتناكی است كه محمود افغان مرتكب شد. درباره تعداد مقتولین اختلاف نظر وجود داشته و عدد آنها را از 180 تا 18 تن گفتهاند. درباره آراء مختلف (نك: لكهارت، همان، ص 240 پاورقی). لكهارت عدد 39 را كه محمد علی حزین یاد كرده (نك: دیوان حزین لاهیجی [تصحیح ترقی] ص 46) پذیرفته است. شاعر ما نیز عدد آنها را چهل تن یاد كرده است [بیت 648].
(3). ابكار: دوشیزگان.
(4). در اصل رزل.
(5). ریو: مكر و حیله.
ص: 1261 چو او بود صدّیق مصر وفابه زندان فرستادیش از جفا
چو او بود مهر سپهر جلالاز آن منخسف كردیش از وبال 660
اگر چه قدیمی بوَد كینهاتجفا باشد آیین دیرینهات
به ابرار و و اخیار و اهل كمالهمیشه بود «1»اخترت را وبال
ز جورت همیشه مهان در غمندمُدام از تو احرار در ماتمند
و لیكن به این قبح و ذلّ و هوان «2»به این نكبت و زشتی امتحان
به این شدّت و غلظت و كافریبه این پاك رویی، نجس پروری 665
ندارد كسی یاد زین سان جفانگویی شنیده در افسانهها
كه سیمرغ گردد جُعل «3»را شكارهمای سعادت شود خوار و زار
شدی كاش دور جفایت تمامبه عالم قیامت نمودی قیام
نمانده به روزت ز اهل هنرنه نام و نشان، نه خبر نه اثر
برانداختی تخت اهل كمالز بیداد ای ظالم بد فعال 670
نمودی ز خون عزیزان رواندو صد دجله و نیل در اصفهان
شده باغ ایران ز جورت خرابز خونریز و از فتنه و انقلاب
حیا نیست در چشمت ای ظلم كیشوفا نیست در شأنت ای كانِ نیش
مگر هستی از آل شمر و زیادكه ناموس شاهان بدادی به باد
پس از آن همه ظلم و كین و ستمز حرمان یاران و اندوه و غم 675
ز ذُلّ و هوان و ز زجر و فشارز هجران احباب و یار و دیار
كه كردی ز بیداد بر جان منفنا كردی از جور، اخوان من
نشاندی به كین بر سریر شهانسگی را كه مِثْلش ندیده جهان
به هر جا دنیتر ستم پیشهترنمودی سرافراز وادی ظفر
به من آن همه ظلم كین بس نبودكه كردی گرفتار لختی عنود 680
چه باشد ازین صعبتر در جهانكه مرگست صد ره نكوتر از آن
كه بعد از دو صد عمر آزادگیچنین بند فرمودم و بندگی
چها كردی ای چرخ بیآبروتفو بر تو ای بیمروّت تفو
______________________________
(1). در اصل: بودت.
(2). هوان: اهانت.
(3). جعل: سرگین غلطان كه جانوری است سیاه و پردار از نوع مغطی الجناح و دارای دو زوج بال؛ كشتك، گشتك، گرگال.
ص: 1262
استدراك و التفات از شكوه چرخ به تحقیق معنی عدالت
مكن شكوه از چرخ و از كار اومیازار خود را ز آزار او
مپندار خود سر جفا میكنددرین داوریها خطا میكند 685
خسان را به عزّت رساننده اوستمهان را به ذلّت كشانده اوست
مكن داد و بیداد از زید و عمروكه او هم بوَد چون تو مغلوب امر
نگویم كه بد نیك و نیكست بددرین باغْ خار و خسی نیست رد
كه بد بد بوَد نیك نیك ای عزیزچون آب و هوا نرم و نارست تیز
به نسبت بوَد بد، بآموز توشود خوب هم خوبی اندوز تو 690
بوَد آتش از بهر مطبخ چو جانبوَد آب در زیر دیگ امتحان
بود بهر نانِ تو آتش ضروركه بر آتش جوعَت آرد فتور
اگر آتشت را كنی صرف خلقشود سوخته كوكبت همچو برق
هر آن كار در غیر مصرف شودبه ناچار سوی جحیمت كشد
چو هر كس نمیبود دانای دیناز آن شرع كردند حبل المتین 695
چو هال «1»جهانند اغلب عوامبه ارسال گردید حجّت تمام
از آن رو فرستاد ناموس راكه آگه كند اهل افسوس را
كه هر كس خلاف شریعت كندكند میرناموس زجرش به حد
عدالت همینست گفتیم فاشسیاست بوَد لازمش در معاش
چو میرانِ ناموس گشتند مستقُرقهای امر الهی شكست 700
از آن هرج و مرج اقتضا كرد دوركه گردد جهان پاك از اهل جور
به این كار مأمور شد اهل آنكه باشد به نسبت مدار جهان
ذكر ... در احوال و سبب ابتلای این ناتوان روسیاه
چو من هم از این قوم بیمایهامكز ایشان فروتر بوَد پایهام
به چندین جهت مستحق عذابز بیصبری خود شدم ردّ باب
فتادم به دوزخ ز خلد حضورچو سگ از در صاحب خویش دور 705
از آن كرد این كجرو كج بنامرا هم به این دردها مبتلا
______________________________
(1). جُهال!
ص: 1263 كه از غم دلم را پر از خون كندز بیداد ایّام محزون كند
چو یوسف مرا در بلا افكندبه زندان و حبس و عنا افكند
چو اسباب این كار را طرح ریختبه فرق مذلّت مرا خاك بیخت
بشد شاهوردی سپهدار فارسولی خان به كرمان روان شد چو پارس «1» 710
كه آتش فروزی كنند آن دو خانمن آتش به جان كردم از این دخان
كه از جنگ و صلح دو خانِ عظیممرا افكند در عذاب الیم
من از ریسمان دو نصرت پناهفتادم چو بیژن «2»به این تیر چاه
مگر رستم بخت فیروزمندرهاند مرا از سیه چاه بند
به كین دست این چرخ چنبر كندمگو بخت، آقای قنبر كند
منقبت حیدر كرّار و صاحب قنبر و ذوالفقار قاسم جنّت و نار
715
علی ولیّ صاحب ذو الفقارامام امم نایب كردگار
چو دست ولایت نماید عَلَمز افغان شنو ناله زیر و بم
چو از كین بگیرد به كف ذو الفقارز دشمن برآرد به یكدم دمار
برآرد چو تیغ دو سر از غلافشود فاقِ «3»تیر قَدَر كوه قاف
چو بر اسب شوكت بگیرد قرارقضا از نهیبش نماید فرار 720
چو بر زین تمكین نشیند به كینشود شیر افلاك گاو زمین
چو بر ناقه امر گردد سوارفلك را كشد چون شتر در مهار
چو نهیش كند منع فعل خطاشود فاق پیكان تیر قضا
كند دشمن و دوست را كامیاببه گاه نبرد و به روز حساب
ز شمشیر و كوثر ز خلد و جحیمگلو تر كند بخشد آرام و بیم 725
به روز مصاف آن سپهر وقاربه بازوی قدرت دم ذو الفقار
______________________________
(1). این وقایع اشاره به ظهور سید احمد خان است كه خود را منسوب به صفویه كرده، همان گونه كه گذشت، ابتدا با طهماسب دوم ارتباط داشت، اما بعدها كوس استقلال سر داده در كرمان و فارس كر و فری داشت تا آنكه عاقبت در سال 1140 به دست اشرف افغان كشته شد. ناظم ما از درگیریهایی میان شاهوردی خان سپهسالار فارس و سید احمد خان یاد میكند كه در كرمان مسلط بود. در این باره، مرعشی توضیحاتی را در مجمع التواریخ، صص 66- 67 آورده است و نك: ذیل بیت 516
(2). در اصل: بیجن.
(3). فاق: در اینجا شكاف.
ص: 1264 درِ خیبر و تارك اهل كینبه گردون رسانید و گاو زمین
چه سان خامه از تیغ او دم زندكه تند است و هنگامه بر هم زند
گرش آب حیوان بگویم رواستكه تا حشر تأثیر فعلش به جاست
به قطع و به فصل آن چنان ماهرستكه تا دم زند كار خصم آخرست 730
حسامش بوَد همچو میزان دو سركه دشمن ز عدلش شوَد باخبر
ترازوست تیرش از آن در نبردكه با خصم خود نیز انصاف كرد
دو دل دلدل و تیغ او شد دو سركه باشد به امرش قضا و قدر
شه بحر و برّ، قاسم خُلْد و ناربه كافر به مؤمن به خصم و به یار
ز زجر و ز اجر و ز خوف و رجادهد زهر و تریاق و درد و دوا 735
اگر فتنه باری كند آسماندلش از سكینه كند رفع آن
كواكب مسخّر به تدبیر اوحوادث مقدّر به تقدیر او
به سرپنجه قدرتش آسمانچو گوئیست در حلقه صولجان «1»
ندارد خدا آشنایی چو اوندیده هُدی پیشوایی چو او
صراطی كه از موست باریكتربوَد نقش پایش به راه گذر 740
ولیكن فضای حدوث و قدمبه دشت جلالش بوَد یك قدم
ره «2»عدن و فردوس و خلد و قصورندارد به غیر از صراطش عبور
زمین و زمان و مكین و مكانچو آبند در جوی امْرش روان
دو عالم خورَد آب از نهر اوبه او گشته موجود و از بهر او
بوَد نسبت كَون و او در نظرچو سبق شكوفه به تخم و ثمر 745
اگر مهر ذاتش نكردی ظهوربه ذرّات اعیان كه میداد نور؟
دو عالم خبر او بوَد مبتدابوَد رفعت شأنش از ابتدا
ضمایر بوَد مرجعش ذات اوكه باشد مقدّر در اضمار او
التفات از غیب به حضور به تقریب شِكْوه از آسمان و تضرّع و امان
فلك چند گردی به بام و درشمرا هم بگردان به گرد سرش
ز حرمان آن آستانم مكشز مهجوری راستانم مكش
______________________________
(1). صولجان: معرب چوگان.
(2). در اصل: رهی.
ص: 1265
750
مكن بیش ازین ظلم و جور و جفامبر بیش ازین آبروی مرا
دل مردهام را ز ماتم برآرز دفتر، برات نجاتم برآر
و گرنه برآیم به بام حضوركنم شكوهات در مقام حضور
شها از جفای فلك داد دادز بیداد این ظلم بنیاد داد
كه تخت سلیمان به دیوان بدادبهشت صفاهان به افغان بداد 755
به زندان فرستاد صدّیق رابه كرسی نشانید زندیق را
ز سیلاب خون دجلِهها شد روانخرابست ایران چو بغداد از آن
همه برّ و فاجر همه نیك و بدروان كردشان سوی مُلك ابد
نه از دادخواه و نه از دادرسنمانده كسی تا برآرد نفس
چنان منقلب شد زمین و زمانكه برخاست خاك و نشست آسمان 760
چنان انقلابی شد ایّام راكه گم كرد انگشتری نام را
ازین منجنیق بلا آشیانزمین سنگ بارید بر آسمان
كنم داد ازین چرخ بیدست و پاكه دایم بوَد همچو گو در هوا
سر سروران گوی چوگان كندندیدیم گو كار چوگان كند
تویی آن كه چرخست سرمست توچو گویی زمین در كف دست تو 765
چو فرمان دهی زیر گردد زبرچو گویی مگردش، نگردد دگر
زمین و زمان بنده فرمان توبفرما كه گردم به قربان تو
زبان قلم تند و من پر سخنچو خواهی نگویم به بندم دهن
دهن بستن من برو مال نیستبه سیم و زر و منصب و مال نیست
ز افغان زمانی ببُرّم نفسكه گویی به این فتنهانگیز بس!
افتتاح بیان مقدّمات اسباب خرابی و طغیان و تدابیر دو وزیر مخرب ایران
770
زبان قلم شكوه فرسود شدز سیل غم آبم گل آلود شد
دهانم كه چون گل طربناك بودزبانم كه چون دیدهام پاك بود
ز تأثیر این دهر پر مفسدهشده منبع كوثر آتشكده
چنان شعلهور كرد غم سینه راكه روشن كند آهم آیینه را
چنان سینه لبریز از اخگر استكه از دم لبم گاز آهنگر است 775
چنان كرده غم خاطرم را فكاركه دل خارپشت و زبان گشته مار
ص: 1266 چنان از تف غم تنم در تب استكه هر مو چو نیش و تنم عقرب است
چنان دود غم كرد جانم تباهكه آهم بوَد همچو مار سیاه
شرر بارد از دیده جای گهركه آتش زند در همه خشك و تر
ز بیتابیم تاب شد ز آفتابكه اف باد بر چرخ پر پیچ و تاب 780
كه بر فرق عالم ز ماتمگریببارید باران خاكستری
ز طوفان غم كرد عالم خرابازین فتنه و شورش و انقلاب
ز احباب و اصحاب و خویش و تبارز یاران دیرین كه بودند یار
ز سلطان و میر و ز خان و وزیرز ارباب فهم از صغیر و كبیر
ز اصحاب ذوق و ز ارباب حالز اهل خیال و ز یاران فال 785
نمانده كسی تا بگوید جوابمگر روی یاران ببینم به خواب
قلیلی كزین فتنه واماندهاندندانم چه شد، زنده یا مردهاند
گروهی از ایشان به قم در عذابگروهی به مشهد به حال خراب
ز یاران به هر جا خصوص اصفهانز بیداد افغان رسیده به جان
درین حشر پرفتنه پر زفیربه زندان از آن كرده چرخم اسیر 790
ز آه منش هست در دل هراسكه همچون حبابش كند بیاساس
ز تقدیر یزدان درین امتحاننهالی شده سبز در اردكان
به كرمان هم از اقتضای قضابه بیخواست [؟] در محبس ابتلا
بیامد مهی گوهری از صدفكه گردد فزون حزنم از این شعف
من از جان خود سیر و این روزگاربه پایم نهد هر دم از نو حیرار [؟] 795
كه از غم برآرد ز جانم نفیرشوم همنوای شهیق و زفیر
چه گویم ازین جور كیش آسمانكه از نطفگی داردم بیامان
نه آسودگی دیدم از گردششنه بر وی ز بازی پنج و شش
همه عمر در رنج راه و سفرز بیداد او دایم اندر سفر
اگر مهر ورزید چون قهر بودوگر شهد پیمود خود زهر بود 800
نه از دولتش سبز شد حاصلمكه از وسعتش تنگتر شد دلم
ز اقبالش از رشك بد گوهرانز ادبار بودم به غم توأمان
اگر پرتو مهری از آفتابفتادی به حالم شدندم حجاب
چنان گَرْد كردند آن قوم دونكه شد روز روشن به من قیرگون
كه یك ذرّه از پرتو آفتابنتابد به حال من از هیچ باب 805
ز بیغوله وی نیابم برونمبادا به خیرش شوم رهنمون
ص: 1267 ز بَدو جلوس شه دادگرفتادم ز بیطالعی دربدر
ز سیر و سفر شد تنم چون هلالنیامد برون كوكبم از وبال
به هر كار و خدمت كه ایما نمودچو تقدیم بر وجه اعلی نمود
بشد مورد وعده و آفریننشد با وفا وعده هرگز قرین 810
به جان آمدم چون ز افسردگیشدم سیر از عمر و از زندگی
در آغاز احراز آن شهریاربه عزم سفر بهر تدبیر كار
به كاشان شدم گرم تا زندگیبه تقریب آزادی از بندگی
نمودم تمنّا كه شادم كندز آزادگی كیقبادم كند
نفرمود آزاد و افزود بندبه انعام و احسان و از ریشخند 815
چون از فعل یاران یقین بود و فاشكه آخر چه خواهد شد از این معاش
ز جان هم گذشتم ز مردانگیزدم بر درِ شور و دیوانگی
نوشتم به آن شاه گردون وقارز كردار یاران و انجام كار
مدلّل نمودم به او همچو روزهمه سوء افعالشان را ز سوز
در آن خوش سفر تا به وقت رجوعبه هر ماه و هفته نمودم خضوع 820
كه شاید كند سود بیداد منشود منتبه قبله داد من
نكرد از ره رحم و حلم زیادنه بر من غضب نه بر آن قوم عاد
بكردند هر كار میخواستندخود و همسران را بیاراستند
تمام خزاین ظروف طلاگرفتند و كردند جمله هبا
قنادیل سر كار مولای حقشكستند و كردند جام و طبق 825
در آن روضه از سیم و زر هر چه بودتمامی بشد صرف رود و سرود
وجوهی كه میبود وقف نجفتمامی به اتلاف شد برطرف
بكردند سادات و اهل دعاز واحسرتا شور در كربلا
ز مشهد نذورات شد منقطعشد از سینهها نالهها مرتفع
ز اوقاف نوّاب گیتی ستانندادند فلسی به بیچارگان 830
نه فكر سپاهی، نه ساز سلاحنه كار صوابی، نه راه صلاح
به لهو و لعب جمله مفتون شدههمه لیلی خویش و مجنون شده
ز بهر فریب شه بیسپاهلسانش ببستند همچون نكاه [؟]
به نیرنگ و افسون چو ساحروَشانیك آدم به صد رنگ دادندشان
به یك اسب بگذشت پانصد سواربه یك اسلحه كرده فوجی مدار 835
به غیر از طمع هیچ كاری نبودكسی را در آن اختیاری نبود
ص: 1268
ذكر مجملی از احوال وزیر عدیم النظیر فتحعلی خان داغستانی «1» و تدابیر او در تخریب ایران
به غیر از وزیر فریبنده كاربه صورت چو طاووس سیرت چو مار
فریبنده طنّاز ساحر سخنكه ابلیس را داد بازی به فن
زر گنج را آن فسونگر شعاربرآورد با دم ز سوراخ مار
به سیرت همه قبح و كافرْدلیعمر را شده نام فتحعلی 840
مُشَعْبِد وزیر فسونگر دبیربه همدستی كوسه «2»و شیخ و میر
ببُرد آن همه از جماد و نباتحریفان بیچاره را كرد مات
ز املاك و اسباب و نقد و عقارز خیل و بغال و بعیر و حمار
به هر صیغه از هر كه در هر كجاكه بودش گمان كرد اخذ از جفا
چو شد مسند آرای تدبیر كاردر اول چنین كرد با شه قرار 845
كه جز من كسی را مكن همنفسنه از محرمان و نه ناكس نه كس
بده اختیاری كه كلّ جهانمرا بنده باشند از مال و جان
تو خود هم مكن دخل در هیچ كاربه غیر از دو سه شغل بیاعتبار
برو فارغ از غصّه با خادمانبه صحبت قرین باش و اكل و همان
به تعمیر «باغ فرح» «3»روز و شببه اقبال مشغول شو بیتعب 850
بگفت آفرین شاه و آسوده شددرِ فتنه با قیر اندوده شد
______________________________
(1). مكرّر اشاره كردیم فتحعلی داغستانی از صدر اعظمهای بزرگ شاه سلطان حسین بود كه گفته شده به پیشنهاد ملاباشی و حكیم باشی نابینا شد. درباره اتهام تسنن به او نك: كروسینسكی، سفرنامه، صص 46- 47، 57؛ و نیز نك: مینورسكی، صص 11، 73 و پاورقی ص 187. درباره وی دیدگاههای مختلفی وجود دارد؛ برخی منابع از وی در قیاس با سایر شخصیتهای موجود آن زمان كه نوعا بیلیاقت بودند تعریف كردهاند (نك: مرعشی، مجمع التواریخ صص 31، 48)؛ تصویری نیز كه دوسرسو از اتهامات وارده بر فتحعلی آورده و دفاعی كه او بعد از كور شدن از خود كرد، حالت جانبدارانه از وی و صداقت او دارد (دوسرسو، همان، صص 134- 152). درباره قضاوت شاه نسبت به او در حكمی كه برای اعتماد الدوله بعدی صادر كرده نك: نوایی، استاد و مكاتبات سیاسی ایران (1105- 1135) صص 155- 156
(2). منظور از كوسه میرزا رفیع دواتدار است كه ناظم در صفحات بعدی درباره او اشعاری سروده است.
(3). درباره توجه ویژه شاه سلطان حسین به فرح آباد و دلمشغولی او به آبادی آنجا نك: هنرفر صص 722- 725، لكهارت، همان، صص 55، 145، 538 (در صفحه اخیر نقشه محل فرح آباد كه نزدیك منطقه جلفای اصفهان است مشخص شده)؛ توصیف دقیقتر آن در صص 544- 545 آمده.
ص: 1269
تدبیر اوّل وزیر افساد تخمیر
چو تدبیر فرمود آن كهنه مرددر اول مدد خرج توجیه كرد
برآورد از جان عالم فغانكه زایید افغان ز بیدادشان
دگر كرد اخراج بك زادههاچو قطع تیولات اهل وفا
به ضبط سیورغال بگشود دستبر اهل وظایف درِ رزق بست 855
ز اهل مُعاف و ز بیچارگانز عالم بر انداخت نام و نشان
ببرید خرج مزارات رابرنجاند اهل كرامات را
به روح سلاطین جنّت مكینهم ایذا رسانیده از راه كین
وجوهی كه در عهد شاهنشهانبه احسان سرمد شده توأمان
تمامی ببرید آن پرجفانكرد از روان بزرگان حیا 860
دگر هر كه را دید آزاده مردبگفتا برو كوه و صحرا بگرد
چو شد آن سراپا مروّت وزیربه اردو بیاورد تشریف میر
به تكلیف، اهل خراسان بدادز بیداد شه غازی بدنهاد
كه از ظلم اركنجی «1»بدمآبچو مشهد، نشابور هم شد خراب
مدح جناب سیادت انتساب ولایت و نقابت و هدایت مآب میر محمد تقی مشهدی
865
جنابی كه از پرتوش آفتابكند ذرّهسان كسب نیرو و تاب
صحیح از دمش گشته جان سقیمازو زندگی یافت عظم رمیم
ز تمكین كرامات را كرده ماتبه تلوین ز آرام داده ثبات
ز سیمای او گشته كشف غطاكلامش عطا كرده آب بقا
شریعت مطابق به اعمال اودهد درس آداب افعال او
طریقت ازو یافت راه صوابمجاز از دمش شد حقیقت مآب 870
ز آثار او عقل كامل شودز دیدار او حل مشكل شود
عدالت ز افعال او مستقیمصداقت ز اقوال او شد قدیم
توكّل به راه خدا زادِ اوسترضا مركب رام منقاد اوست
چو یعقوب در ابتلا صابرستچو ایوب در هر بلا شاكرست
______________________________
(1). منسوب به ارگنج؛ شهری از شهرهای خراسان كه در سر حد ماوراء النهر واقع شده است.
ص: 1270 ز عین الیقین دیدهاش یافت نورز علم الیقین دایم اندر حضور 875
مكرر شده در ره حق فناز حق الیقین گشته عین بقا
ز تقلید و تلوین از آن رسته استكه خود را به حبل المتین بسته است
به تجرید و تفرید دارد مدارشده عقل فعال در كار و بار
ز ذكرش دل زار یابد شفاز فكرش بود سینه را صد صفا
هر آن كس ز جودش گدایی كندبه كونین فرمانروایی كند 880
چو او یار تسلیم بود و رضاقضا كرد این فتنه را اقتضا
اگر داعی كشف كُربت شوددعایش همان دم اجابت شود
به یك دم شود عرصه روزگارز انفاس او همچو باغ و بهار
گل گلستان حیا و وفامه آسمان صفا و ضیا
سیادت ازو یافته اعتبارولایت به او میكند افتخار 885
امین و صفی عادل و متقیسراج هدی میر محمد تقی
وزیر جفا كار خذلان نصیبكه بودش دو صد ربط با آن حسیب
بدون سبب از ره احتیاطببرید سر رشته ارتباط
مبادا كه آن شخص عدل و وفاكند منعش از سوء فعل و خطا
بفرمایدش منع از ظلم و جورشود باعث امر خیری به دور 890
به تزویر آن احمق بیحیاكه هر كار خواهد كند از جفا
نگوید كسی حرف او در نهانبه آن شاه مظلوم ظالم نشان
چنین كرد مفهوم آن با تمیزكه باید گریزان شد از آن عزیز
پس از یك ملاقات آن بیمآلبه «باغ فرح» رفت و شد بیملال
به قزوین هم آورد تشریف رابه عزم زیارت سوی كربلا 895
چهل روز آن آیت رحم و جوددر آن شهر پر غم توقف نمود
به محض مراعات بیچارگانبه دلجویی و رحم بر بیكسان
كه جمعی ز احباب را ملتمسچنین بود از آن عیسی خوش نفس
كه باشند در آن سفر خادمشكنند اقتباس صفا از دمش
ز منظر كری آن عزازیل فنبشد مانع ربط شاه زمن 900
مگر روز آخر كه شاه عطوفكه میبود از آن بیمروّت مخوف
یكی لقمه دادش هراسان صداعندانم چه بگذشت و كردش وداع
چو فرمودشان ترك و بربست رختهمان بود برگشت از جمله بخت
ز تدبیر و تزویر آن بینظیربشد بهر تخریب جزو اخیر
ص: 1271 ز ترك ادب هم ز كبر و غروربیفتاد از منصب و گشت كور «1» 905
بشد ضبط اموال آن بیمدار «2»به تومان زیاده ز پانصد هزار
اگرچه نشد حصر مالش تمامنكردند یاران در آن اهتمام
از آن احمق و پیشهاش در جهاننگشتند عبرت گزین دیگران
همان شیوه بابست تا روز حشرچو افعی ز هم میستانند زهر
چو آن شوم فكر خراسان نمودز تدبیر صائب خوش آسان نمود 910
عطا كرد جعفر قلی «3»را هراتكه در اصفهان بود از مهملات
به الواط چملان «4»چو جان یار بودبه روز محرّم سپردار «5» بود
چو میبود آن نوچه با كوسه خویشخراسان به او لطف شد از خریش
هم او كرد اسد را چو شیر دمانكه بگرفت آن قلعه را بیامان
ز لؤم و طمع گربه را شیر كردجهان را پر از شور و تشویر كرد 915
پس از فتنه اوزبك و مشهدانز تدبیر او گشت منصور جان [؟]
ز شاهیسون مهتری بود رذلبه پا چارق «6»و در كمر داشت غَزْل «7»
ز ادبار او رفت ملك هراتبشد مسجد و مدرسه سومنات
ز افغان كافر به گاه فراربه سوراخ موشی بشد همچو مار
دگر چون هوای سپهدار كردز خود بدتری آلت كار كرد 920
سپهدار فرمود آن نادرستمحمد علی خویش خود را نخست
چو در ایروان بود فرمانروابه تبریز هم كرد صاحب لوا
ز عار ایروانی به او گشت عاقبدادند او را به زشتی طلاق
پس از آن فضیحت كه شد او فنابه وقتان [؟] عطا كرد تیغ و لوا
چو او هم ز اخلال گردید سیربه لطف عمر داد تیغ و سریر
______________________________
(1). اشاره به كور شدن فتحعلی داغستانی.
(2). بیمدار: بینظم، فاقد مدار.
(3). این جعفر قلی كه ناظم از وی یاد كرده، جعفر قلی خان استاجلو است كه به عنوان سردار سپاه ایران به هرات رفته، در برخورد میان سپاهش با لشكر افاغنه ابدالی كشته شده و سپاهش پراكنده شدند؛ نك:
لكهارت، همان، ص 112 و پاورقی همان صفحه.
(4). چملان یا جنبلان (سنبلان، سنبلستان)، یكی از محلات ششگانه قدیمی اصفهان است؛ درباره آن نك:
هنرفر، همان، صص 725- 726
(5). شاید: سپهدار.
(6). چارق: نوعی كفش درشت، پاپوش، پاافزار.
(7). غزل: ریسمان، رسن، (در اصل به معنای رشتن آمده).
ص: 1272
925
كه مشهور و معروف در عالم استچو او نادرستی به ایران كم است
به او داد از بصره تا ملك هندز دروازه اصفهان تا به سند
پس آن سگ چنان آتشی برفروختكه شیراز و آن سمت را جمله سوخت
ز قتل و ز تاراج و فسق و فجوربه دریا هم از فتنه افكند شور
لرستان هم از سعی آن سحر فنچو ملك عرب گشت دار الفتن 930
دگر ره پی چاره تدبیر كردسگی بدتر از خویش را میر كرد
كه فتحعلی «1»نام بودش ولیز قبح فعالش عمر شد ولی
سگی فتحعلی طامعی بیحیانبودش به غیر از جفا مدعا
چو تبریز ازو گشت چون شهر لوطبدادند تبریزیانش هبوط
از آن شد به امر خراسان عَلمكه بهر خرابی همان بود كم 935
كه سازد مسخّر هرات و فراه «2»به افغان كند روز دشمن سیاه
تدارك چو فرمود آن كار رابه سركار حضرت شدش رهنما
بفرمود آن كافر بدمداربه آن ظالم اهل عار و شنار
قنادیل و اسباب وقت امامكه باشد ملك را به او احترام
كند سكّه و صرف فعل قبیحنَانْدیشد از صاحبِ آن ضریح 940
به رسم تبرّك از آن سیم و زرز دُرّ و جواهر ز لعل و گهر
فرستد به او زود بیانتظارو گرنه ز جانش برآرد دمار
چو نوّاب اشرف نمیشد رضابه آن امر منكر ز ترس خدا
بكردند اجماع فتوا دهاننمودند تجویز آن در زمان
______________________________
(1). فتحعلی خان تركمان سرداری بود كه پس از شورش اسد اللّه خان ابدالی و تصرّف هرات توسط وی، از اصفهان به خراسان گسیل شد (در این باره نك: مرعشی، مجمع التواریخ صص 21- 22)؛ میرزا محمد خلیل مرعشی زمانی كه از صفی قلی خان سخن میگوید، یادآور میشود كه او نیز همانند فتحعلی خان در مشهد الرضا علیه السلام قدر معتدّبه از قنادیل و شمعدانها و عودسوزها و منقلها از طلا و نقره كه سلاطین و مردم به نذر آورده بودند ... به بهانه اینكه این جنگ جهاد است و به مصرف غازیان میرسد و نیز جناب حضرت از این نوع زخارف دنیوی مستغنیاند و این وجوه از سر كار حضرت به عنوان قرض گرفته شده، بعد از طی این معاملات مع شیئی زاید مسترد خواهم نمود، قدری از آن را تصرّف نموده و مسكوك كرده، به خرج آورده بود (مرعشی، مجمع التواریخ، صص 26- 27).
(2). شهر «فراه» از توابع هرات بوده و در حد فاصل مغرب و شمال غرب قندهار قرار دارد.
ص: 1273
نصایح قدسیّه و فوائح «1» انسیّه و كلمات تامّات قدّوسیه
چو شد مجتهد را خوش آمد شعارمقلّد كند كفر را اختیار 945
چو ملا ز باشیگری «2»یافت كاممبر دیگر از شرع و اسلام نام
چو زاهد به حاكم شود همنشیناگر جبرئیل است رویش مبین
امامی كه از میر گوید سخنگلویش بگیر و ببندش دهن
چو نامرد شد صاحبِ اختیاربود از چنین عرصه، مردی فرار
چو شد محتسب یار با مِیپرستحلال است صهبا و آسوده مست 950
چو شد با عسس دزد و طرّار یارمتاع سلامت ببر زان دیار
چو شد با سگ گلّه گرگ آشناتو خود از عیال و وطن كن جلا
از آن كشور آرام بر در زندكه زن حكم و فرمان به شوهر «3»كند
مروّت از آن عرصه عبرت بَردكه فرمان ده از حرف زن نگذرد
چو خواجه سرا گشت فرمانروابگو خواجه را تا رود در سرا 955
چو در دولتی رشوه گردید باباساسش شود بیتأمّل خراب
امیری كه لب تر كند از دروغچراغش به یك دم شود بیفروغ
چو با لهو و تنپروری گشت رامنبیند دگر دولتش انتظام
چو كم همّت و دون و بیغیرتستبزرگی و میری به او تهمتست
چو با عهد و قولش وفا نیست یارشود بیكس و عاجز و خوار و زار 960
بباید از آن عصر كرد احترازكه نو خطّ او شد بناگوش ساز
به شهری كه امرد خودآرا شودبه هر كوچه صد فتنه پیدا شود
چو بیمو به آیینه گردد قرینگرت هست فرزند رویش مبین
چو زن گشت طنّاز و عشرتپرستبباید درِ خانه با قیر بست
به شهری كه قولقچی «4»آقا شودبباید كه آقا به صحرا شود 965
سپاهی چو با شاه ورزد نفاقبده زود ناموس خود را طلاق
وزیری كه با شه خیانت كندبه بیداد دشمن حمایت كند
به هر حال آن سگ برفت و بكردبرآورد از آن روضه پاك گرد
______________________________
(1). فوائح: چیزهای خوشبو.
(2). اشاره به سِمَت «ملاباشی»؛ درباره آن نك: میرزا سمیعا، تذكرة الملوك صص 1- 2
(3). زیر كلمه به شوهر «بمردان» نوشته شده است.
(4). قوللقچی یا قولقچی به معنای نوكر و خدمتكار.
ص: 1274 به همدستی نایب التولیههمان سیّد پاك پر داعیه
نمودند تاراج و كردند صرفبه نحوی كه گفتن نشاید به حرف 970
همان بیحیایی زدش بر كمربفرمود پی سر به سوی سفر
ذكر احادیث و اخبار و نقلی چند كه در باب عدم جواز تصرف در اسباب روضات مقدّسات مطهّرات وارد شده و ذكر مراتب آن
شنیدم درین باب نقلی صحیحكه هست آیتی بر خطاشان صریح
كه در عهد آن كافر بد گهركه فرعون ازو گفت صد الحذر
سر اشقیا دشمن اولیاكه شیطان ازو گشت كامش روا
... آن ستمكار شوم لعینكه جایش بود اسفل سافلین 975
بفرمود اسباب بیت الحرامشود صرف در كار لشكر تمام
شنید این سخن را سر اولیاامام امم مفتی بیخطا
بفرمود آن قاضی حكم حقكه گردد به فرمان او نُه ورق
كه در عهد پیغمبر پاك دینفرود آمد احكام دین مبین
كتابی بیاورد با آب و تابمبین آیتی صاف چون آفتاب 980
ز خمس و زكات و ز هر قُل و جُل «1»نشد هیچ تقصیر در جزو و كل
ز هر رطب و یابس درو حُكْمهاستبگو حكم این امر اندر كجاست؟
در آخر كه الْیوم اكْملت خوانددگر هیچ ناگفته حرفی نماند
درین باب حكمی مقرّر نشدو گر شد چرا ثبت دفتر نشد
كدام است امر خدا و رسولكه در شرع سازند آن را قبول 985
عمر آن جفا كار رأس الفساداز آن گشت ممنوع با آن عناد
درین وقت امامان با كبریاكه گفتند خود را ز اهل وَلا
دو صد مثل آن را ز راه صلاحنمودند چون شیر مادر مباح
حدیث دیگر
دگر ز آل عبّاس بداختریز فرعون و شدّاد كافرتری
______________________________
(1). قل و جل: هر كوچك و بزرگ.
ص: 1275 در آن فتنه از بهر كار سفربه شاه شهیدان فتادش گذر 990
قنادیل و اسباب آن روضه راتصرّف نمود آن سراسر جفا
بگفتا كه زینت چه باشد به گورمرا هست از بهر لشكر ضرور
چو فرمود صرف آن نذورات راقنادیل و اسباب خیرات را
برون رفت از كربلا چون سگانبشد كشته فرزند و خود بیامان
حدیث دیگر
دگر آن كه آمد به صد اهتماموكیلی كه بودیش در قم مقام 995
به نزد امام علی نقیكه باشد یقین منكر او شقی
چنین كرد خواهش ز شاه كرمكه سازد حلالش به صرف درم
كه آن طامع دون بیاعتبارطمع كرد از آن مال تا دههزار
نفرمود حضرت جوابی صریحچو رفت از حضور امام آن وقیح
بفرمود آن قدرت كردگاربه شخصی كه بود از خواص و كبار 1000
كه در مال ایتام و ابن سبیلفقیر و ضعیف و ذلیل و علیل
چنان دخل باشد روا پیش ماكه گردد تلف مال هر بینوا
همیخواهد آن ابله بیوفاقكه گر گویمش نه شود از نفاق
پی فتنه همدست اهل عنادبسازد برای محبّان فساد «1»
حدیث دیگر
دگر آنكه در عهد فخر انامكه حجّت به او گشت بر ما تمام 1005
یكی ز اهل قم كرد مشكین ورق «2»به آن سرور دین امام به حق
كه در قم ضیاعی «3»كه وقف شماستكسی گر تقبّل نماید رواست؟
كند زرعْ املاك مذكور رانماید درو سعی موفور را
رساند به سركار اموال آنبرد سود از فضل و افضال آن
به توقیع آمد جوابی برونكه آید ز مضمون آن بوی خون 1010
كه با هیچ مسلم نباشد رواتصرّف به مالش بدون رضا
______________________________
(1). متن این حدیث در اصول كافی ج 1 ص 548 آمده است.
(2). مشكین ورق: كنایه از نامه نگاشتن.
(3). ضیاع، ضیعه: ملك، مزرعه.
ص: 1276 چنان هست جایز به شرع رسولتصرّف به اموال ما از فضول
به آن فضل و افضال، علامههانوشتند فتوی به آن ماجرا
چه بودند در علم و دین از فحولنكردند شرم از خدا و رسول
نقل قبول ننمودن اكراد جمشكرك «1» زری را كه از اسباب روضه سكّه نموده بودند
عجب این كه در طی این ماجراز اكراد بیدین حریفی دغا 1015
بیامد به مشهد از آن قوم دونكه از حیله خان را نماید زبون
برای سرانجام كار سپاهبگیرد زر و مال و سازد تباه
بفرمود خان شقاوت مآبكه از مال حضرت شود بهرهیاب
نكرد آن ستم پیشه راهزنقبول از ره خوف از جان و تن
كه از نیش آن فعل از آن بیشتربه جانْشان خلید از بلا نیشتر 1020
هم از قتل افغان به جنگ هراتز بیداد سردار و از حادثات
بشد نور رحمت بر ایشان شراربرآورد طاعون ز جانْشان دمار
بگفتا اگر كل آن مال رادهی مُفت ما را بدون جزا
نسازیم خود را قرین نكالكه خوردیم از آن زهر و «دانیم» «2»حال
ولیكن بزرگان اهل صلاحبخوردند آن را برای فلاح 1025
از آن فعل شوم معدّ عذاببشد كشته سردار و ایران خراب
نقل تاجر ارمنی كه در ارض قدس سكنا داشت
عجبتر كه از قبح آن كار و بارز نصرانیان تاجری مالدار
كه بودیش در ارض اقدس مقامز داد و ستد گشته با كام و نام
بدون جهت كرد عزم سفرروا داشت بر خویش چندین ضرر
به جا هشت اموال و اسباب راچنین گفت اصحاب و احباب را
______________________________
(1). درباره نقش كردهای جمشكرك در جریان جنگ صفی قلی خان نك: مرعشی، مجمع التواریخ، فهرست راهنما، ذیل مورد؛ لكهارت، همان، ص 114؛ برخی از سران این اكراد به اتهام سستی در جنگ به دست صفی قلی خان كشته شدند.
(2). این كلمه حدسی است.
ص: 1277
1030
كه من دیدهام در كتاب و سیركزین پیشْ جمعی ز دین بیخبر
نمودند از راه بد حالتیبه پیغمبر خویش بیحرمتی
ز قبر نبی از ره ارتیابببردند اسباب را بیحجاب
همان روز آمد برایشان نكالبه دوزخ برفتند با صد وبال
درین شهر ماندن نباشد رواكه بیشبهه آید عذابخدا 1035
گروه مسلمانِ با دین و كیشنمودند بدتر به مولای خویش
به در رفت از آن شهر با اضطراببیامد بر ایشان به زودی عذاب
ذكر احوال آمدن فرستاده محمود مردود به قزوین و چگونگی آن «1»
پس از قتل سردار اهل جفاكه از فعل خود یافت مزد و جزا
درین حال آمد ز محمود سگبه قزوین فرستادهای همچو كك
به تخمین احوال و وضع سپاهببردش به پیش خود آن روسیاه 1040
سپردش به كوسه كه شادش كندبه تعلیم شرّ اوستادش كند
مجملی از اوصاف میرزا رفیع دواتدار ملقب به كوسه
بگو كوسه ابلیس را همسرهبه نیرنگ و تلبیس و فن نادره
كه آمد از آن كان تلبیس بودولی در جفا بیش از ابلیس بود
اگر نه ز شیطان بوَد بیشترپس از حشر هم چون شده معتبر
قیامت شد و باز او زنده استبه افغان هم از مكر بازنده است 1045
از آن هست ساده بسنّ هرم «2»كه یك مو نمیدارد از مرگ غم
بشد عمر با بختك ماده یاربزایید این روبه از آن كبار
چو شد عمر عیّار با فتنه جفتاز آن فتنه زایید او در نهفت
همین نه ازو عمر در خشم بودكه روباه پیشش كم از پشم بود
ببردش به خانه به صد احترامبكردش به تعلیم فتنه تمام 1050
كه گردد به غیبت [؟] صداقت سگال «3»ممهّد كند ربط سگ با شغال
كه محمود را آرد از قندهارز شیراز هم آن سگ نابكار
______________________________
(1). درباره آمدن فرستاده محمود به قزوین نك: مرعشی، مجمع التواریخ، صص 50- 51
(2). هرم: پیری و كهنسالی.
(3). سگال: اندیشه و فكر، خیال.
ص: 1278 به هم متّصل رو به ایران كنندتصرّف به ملك سلیمان كنند
ز امداد پاكان خدا گیر شدز تدبیر خود یار ادبیر «1»شد
چو یاران دیگر ز كار خدانگشتند آگاه و عبرت فزا 1055
از آن غیرت حق جلوریز شدز تیغ مكافات خونریز شد
فسادی كز ایشان جهانگیر بودعلاجش همان آب شمشیر بود
نمیگشت ایران به تدبیر پاككه آلوده بود از سمك تا سماك «2»
ذكر سرداری صفی قلی خان «3» تركستان اغلی و صفات او
به تدبیر دیگر چو شد فتنهباربه ضحاك سفّاك داد اقتدار
كه از نام او نظم گردد پلیدمركب ز حجّاج و شمر و یزید 1060
نژادش ز ترك و نسب از غلامز گرگ و سگ آموخته انتقام
به خلقت چو آتش به طینت شرارصفاتش ز عقرب فعالش ز مار
چو دیوانه گرگ آن سگ بیحیابه درندگی كرده نشو و نما
چو طاعون به هر جا گذر ساختیز بنیاد بیخش برانداختی
نمیخواست باشد به روی زمینز نوع بنی آدم از راه كین 1065
چو آن سگ هم از فعل خود كشته شدبه خون سگان خونش آغشته شد
ذكر احوال مرحوم مغفور رستم محمد خان سعدلو «4» و سرداری او و رفتن این فقیر به عنوان چاپاری به ارض اقدس
______________________________
(1). ادبیر: نحوست، بدبختی، منحوس.
(2). سمك تا سماك: از ماهی تا آسمان. در تعبیر فارسی «از مه تا به ماهی»، در شعر الهی قمشهای آمده:
«صیت شرف زین خانه از مه تا به ماهی است».
(3). درباره صفی قلی خان نك: مینورسكی، همان ص 11؛ وی در سال 1129 برای دفع حمله ازبكان به خراسان رفت، ولی سرانجام از ابدالیان شكست خورد و در جنگ كشته شد. در مرعشی، مجمع التواریخ (صص 22- 28) از وی به عنوان سرداری از امرای ترك كه در كمال سفاكی و ضبط بود یاد شده و اخبار وی آمده است؛ و نیز نك: لكهارت، همان، صص 114- 115
(4). اطلاعاتی كه فعلا از رستم محمد سعدلو (اگر همان شخص مورد نظر باشد) داریم، اشارهای است كه درباره حكومت او در كرمان پس از خروج محمود افغان از آن شهر به سوی قندهار (در جریان حمله نخست وی به كرمان) شده است. او به دنبال رفتن محمود به ایجاد استحكامات در كرمان پرداخت نك:
لكهارت، همان، صص 130، 151. مسأله مورد نظر ناظم البته اشاره به ماجرای دیگری دارد؛ در این باره
ص: 1279 ز رستم محمد بشد دهر سیركه گشتش مربّی به دولت وزیر
پس او را هم افكند در محبسیكه دیگر نماند به عالم كسی
شود پاك یكسر زمین و زمانز مردی نماند به گیتی نشان
به چاپاریش كرد سر در هواكه باشد به مشهد ز اهل دعا 1070
چو شد كار و تدبیر دولت تمامز قزوین پس از عید ماه صیام
برین شد كه شاهنشه بیكسانشود خود جهانگیر و گیتیستان
مرا خود ز غم جان رسیده به لبز ناسازی بخت و فرط تعب
هم از كینه آن سگ نابكارز بیداد یاران و قبح شعار
نبودم علاجی به غیر از دعاكه گردم از آن غم به خوبی رها 1075
ز الطاف غیبی و از نادراتبدون جهت شاه كرد التفات
به این بنده خوار بیواسطهبفرمود خود لطف بیرابطه
رسانم به اهل خراسان نویدكه اینك شهنشاه ایران رسید «1»
درین كار هم آن مروّت شعاردو صد لعب و نیرنگ فرمود كار
كه بر هم زند رفتن بنده راولی برنیامد به كار خدا 1080
به چاپاری این عاجز ناتوانز قزوین شدم سوی مشهد روان
رساندم به فرمان آن بیقریننویدی كه اصلا نشد دلنشین
من از لطف مردان رسیدم به كامولی كار یاران همه بود خام
نمودم به مولی شكایت ازوز عجز خود و كینه آن عدو
همان جا بشد كار او ساختهز تیر دعاهای پی ساخته 1085
چو برگشتم از آن سفر لاعلاجدر اثنای ره یافت مژده رواج
كه مغضوب و منكوب و بینور شد «2»ز تیر قضا دیدهاش كور شد
دو صد شكر كردم كه رَستم از آنكه دایم مرا بود در قصد جان
چو آن بیمروّت خدا گیر شدازو بدتری میر تدبیر شد
______________________________
باید تحقیق بیشتری شود.
(1). قرار بود شاه برای دفع حملات افاغنه ابدالی كه هرات را در تصرّف داشتند و طی چند بار جنگ، نیروهای دولتی شكست خورده بودند، خود از اصفهان به قزوین و از آنجا به خراسان رود؛ از خبر ناظم چنین به دست میآید كه این تصمیم جدی بوده و او برای بردن خبر به مشهد نیز رفته، اما شاه از رفتن منصرف شده و به اصفهان بازگشته است. در این باره نك: مرعشی، مجمع التواریخ، ص 51؛ لكهارت، همان، ص 115، 145. ناظم نیز بعد از این اشاره به برخی از دلایل بازگشت شاه به اصفهان دارد.
(2). اشاره به كور شدن فتحعلی داغستانی.
ص: 1280
ذكر مجملی از احوال وزیر ثانی محمد قلی خان شاملو «1» و تدابیر او
سفیهی فلاطون منش دُبّ خردر آروق دایم رجوع البقر 1090
چنان ابله و دنگ و مدهوش بودكه پیوسته در خواب خرگوش بود
همه شب به لهو و فسوق و فجوربه اصحاب خاصی كه بودش ضرور
همه لوطی و فاسق و جندره «2»چه ساكت چه ناطه، همه مسخره
نمودند بیتوته شب تا سحردم صبح گشته ز خود بیخبر
بخفتند تا چاشت مست و جنبچو بیدار گشتند آن قوم دُبّ 1095
به نیرنگ و افسون خود ساختندبه درگاه آقای خود تاختند
به صد مكر و افسون و جادوگرینمودند خود را چو فوج پری
به رنگ و به نیرنگ از قُل و جُلنمودند خود را همه عقل كل
همه با هم از راه غَدر و نفاقبه عقد اخوّت شده هم نطاق
كه باشند هم را مصدّق همهبه كذب و بلا طایل و دمدمه 1100
به تخصیص آن روبه پرنفاقحكیم طمع پیشه شیطان طاق «3»
به هر جا و هر وقت حتّی خلا «4»نبودی از اضلال یك دم جدا
چو تدبیر كرد آن رئیس الحماربرای خراسان و رفع نقار
ز خود خرتری را سپهدار كرداز این فتنه صد مور را مار كرد
بداد آنچه شد ضبط از مال كور «5»تمامی هبا كرد آن بیشعور 1105
پس از آن تدارك به محض هواكه در راه خاجو «6»كند جلوهها
عمارات نو را كه پرداختهبه زیر زمین قصرها ساخته
______________________________
(1). محمد قلی خان شاملو پس از فتحعلی خان داغستانی «اعتماد الدوله» شد؛ وی در جنگ گلون آباد نیز یكی از فرماندهان سپاه ایران بود كه بسیار بد عمل كرد. درباره او نك: مینورسكی، همان، ص 29 پاورقی؛ لكهارت، فهرست اعلام زیر مورد.
(2). جندره: در لغت به معنای هر چوب گنده ناتراشیده؛ (در اینجا احتمالا كنایه از) مردم ناتراشیده لك و پك و ناهموار.
(3). شیطان طاق: لقبی است كه سنیان به محمد بن علی بن نعمان معروف به مؤمن الطاق دادهاند. وی از متكلمان شیعی بود و لذا او را شیطان طاق لقب دادند. طاق محلی در كوفه است.
(4). به معنای توالت و دستشویی.
(5). مقصود اموال فتحعلی خان داغستانی است كه پس از كنار زدن و كور كردن وی، از او تصاحب كردند.
(6). اشاره به محله خواجوی اصفهان در نزدیكی زاینده رود، حدّ فاصل خیابان نشاط و پل خواجو.
ص: 1281 در آنجا زند جوش با بچههاكه دنیا ندارد وفا و بقا
بسازد به دلخواه حمّامهاكند مهر و مه صرف در جامها
حكیم جفاكار شیطان صفتهم از راه تزویر و هم شیطنت 1110
فریبید آن شاه بیچاره راز خوف مرض طفل گهواره را
كه این شهرها نیست جای قرارنباشد به طبع شما سازگار
هم آن شاه اقلیم بیلشكریبه راحت مصرّ بود و تنپروری
خصوصا فراق بهشت برینچنان كرده بودش به غمها قرین
كه نه روز آرام و شب خواب داشتجهانی ازین غصّه در تاب داشت 1115
فراق جنانش چنان زار كردكه از تخت شاهیش بیزار كرد
به صد رشوه و لابه و داد و دهنمودند سردار را دُم گره
چو آن اشعب «1»احمق دُبّ خربشد شیفته همچو قارون به زر
روان شد به سمت خراسان به كینخراسان ازو شد به زیر زمین
ز فرط و غلا «2»گشت عالم خرابشد از جور او خشك لب جوی آب 1120
پس آن احمقان سفاهت مآبنمودند رجعت ز راه صواب
به آیین اطفال شادی كناننمودند رحلت سوی اصفهان
كسانی كه بودند ازین در ملالز ترس حكیم و خَرَش گشته لال
درین حال این مستمند ضعیفرسیدم به طهران ز مشهد نحیف
بگفتم به هر یك نهان و عیانكه آگه شوند از ضررهای آن 1125
نگردند راجع ز راه صوابنسازند از آن عالمی را خراب
چه هر احمقی بود واقف به اینكه بعد از همه فتنه آن و این
كه محمود مردود ابن زیادبكرد از خرابی و قتل و فساد
ز كرمان برآورد گرد فغانكه دار البلاء گشت دار الامان
نشد رفع آن فتنه از هیچ باببه هر روز شد بیشتر انقلاب 1130
دو سردارشان كشته شد در هراتكه عقل ارسطو از آن گشت مات
نكردند تدبیر آن غافلانبه غیر از جفا و ستم در جهان
ز شروان برآورد لزگی دمارهمه عالم از فتنه شد تار و مار «3»
______________________________
(1). اشعب: نام شخصی كه در «طمع» ضرب المثل است.
(2). كذا در اصل؛ ظاهرا «ز قحط و غلا» و یا «ز فرط غلا».
(3). درباره این حملات و خسارات وارده به شیروان نك: لكهارت، همان، صص 146- 147
ص: 1282 خوارج به بحرین كرده دخول «1»كه خورشید غیرت از آن كرد افول
چو شاهنشه تخت ایران زمینبه زین برنشست از پی دفع كین 1135
به سی سال قزوین و طهران بگشتدر این بین خونها روان شد به دشت «2»
نه یك بز ز دشمن گرفتار شداز این سو بسی كشته سردار شد
نه از دشمن و دوست یك كس بكشتنه زد با خطاكار حرفی درشت
ازین بود معلومِ هر ابلهیكه بیزار گشته ز شاهنشهی
كه خواهد شد از رجعت آن سفرفنا تخت شاهی و خونها هدر 1140
بدون تأمّل به محض غرضچو طفلان نمودند رو باز پس
همه داد و بیداد سودی نكردچو سنگ آهن جملهشان بود سرد
نبخشید نفعی به غیر از عنادتمسخر نمودند بر من چو باد
همه بسته بر كین من بیقراركمر همچو مردان این روزگار
كه خونم بریزند و بیغم شوندز جام طرب مست چون جم شوند 1145
به سرعت روان گشته آن ابلهانچو سیل خرابی سوی اصفهان
نیاسوده در راه از اضطراببه هر جا گذشتند میشد خراب
به آن خُلد دنیا چو داخل شدندبه حوران گندیده واصل شدند
برستند از هجر و درد فراقعروس جهان را بداده طلاق
گرفتند آرام و گشتند رامشده ایمن از خوف جستند كام 1150
نه فكر جهان نه غم این و آنهمه رسته از فتنه دشمنان
قطعه لطیفه در باب سرداری محمد خان ملقّب به عقل كل برادر وزیر اعظم
مخلّی كه میبود نوّاب راهمین عقل كلّ بود و فكر غذا
مگو عقل كلّ بل عقول و نفوسهمه جمع در خمّ او همچو كوس
همه شخص فرهنگ و تدبیر و هوشولی بهر اذخار «3»زر همچو موش
______________________________
(1). درباره سوابق خوارج عمان و حملات آنها به بحرین و جزئیات آن نك: مرعشی، مجمع التواریخ، صص 37- 48
(2). گذشت كه شاه سلطان حسین از سال 1129 تا 1133 در ارتباط با تحولاتی كه در خراسان روی میداد در قزوین و تهران باقی ماند، اما این سفر دراز وی حاصلی نداشت.
(3). ادخار.
ص: 1283 از آن بود دایم به یك پا روانكه همچون تِمُر «1»بود گیتیستان 1155
به یك پای بودی چو در متّكیكه باشد رشیدی ستونش یكی
به یك پا روان بود همچون قلمنمیداشت از سرزنش پای كم
همی گشت آن كج رو دو زبانبه یك پا چو پرگار گرد جهان
ز حرفش تسلسل شده دلنشینشده دور از گردشش مستبین
تسلسل شده ثابت از قول اوكه قطعش نمیبود چون بول او 1160
چو حرفش نمیداشت حدّ یَقِفاز آن بود از ما صَدَق منصرف
به همّت چو حاتم ولی جمله ریو «2»به حیله چو بختك «3» به فطرت چو دیو
پس از اكل چون شد تردّد ضرورپی دفع عقل آن جوال «4»شعور
پی چاره شد همچو شخص سقیمبه آن بختك ماده یعنی حكیم
دوا بهر تدبیر آن سُدّه «5»خواستكه قولنج پهلونشین خود بلاست 1165
فلوسش بفرمود یعنی كه كشكسرازیر كن بدره «6»را همچو مشك
چو فهمیده شد مدّعا با نگاهبرفتند تا خلوت خاص شاه
به لعبی كه میبودشان مستمرّبگفتند از نافع و از مضرّ
نمودند تدبیر سمت شمالز شروان و لزگی «7»گشودند فال
چو قرعه به نام محمد فتادبگفتند ملْهَم شده كیقباد 1170
بدادند تبریز و آن كشورشكه از گرج «8»و گنجه كند لشكرش
برآرد ز لزگی «9»بیدین دماركند دشت قپچاق را تار و مار
بدادند اسباب و نقد و سلاحهر آن چیز او خواست بهر فلاح
چو شد گرم هنگامه دستبردزد و مشعل شاه را هم ببرد
______________________________
(1). تمر: مخفف تیمور، اشاره به تیمور لنگ.
(2). ریو: فریب، مكر، تزویر و ریا.
(3). بختك: نام وزیر انو شیروان (بزرگمهر) یا پدر بزرگمهر (نك: دهخدا ذیل مورد).
(4). جوال: (احتمالا در اینجا به معنای) فریب خوردن؛ در جوال شدن، كنایه از فریب خوردن.
(5). سُدّه: بر دو نوع بیماری اطلاق میشود كه یكی گرفتگی بینی و تنگی نفس حاصل از آن و دیگری اشكالی كه در دفع فضولات بدن بوجود میآید: منعی كه در مجرای غذا واقع شود، به طوری كه فضول عبور نتوان كرد و گاه باشد كه علت سده باشد.
(6). بدره: خریطه مربع از چرم و پلاس كه طولش اندكی از عرض بیشتر باشد و در آن زر و سیم كنند، چنان كه گویند: ده «بدره» زر.
(7). در اصل «لزكی».
(8). گرج: مخفف گرجستان.
(9). در اصل: لزكی.
ص: 1284 برفت از پی كار خود همچو بادزد آتش به هر جا گذارش فتاد 1175
از آن سو چو لزگی خبردار شدز تحریك او فتنه بیدار شد
گذشت از كُر «1»و تاخت دشت مغانكه شاهیسون شد چو روبه نهان
در آن وقت از عقل كلّ اردبیلدو صد طعنه میداشت بر مصر و نیل
ز بیداد و از خدعه و قول زورروان مشایخ شد از وی نفور
چو واقف شد آن شخص خراب از این «2»كه لزگی كمر بسته از بهر كین 1180
به شب مضطرب همچو روباه لنگنكرده ز غم زهر ماری تفنگ
به یك بار از آن ورطه بر لنگ زدچو خر از دو سر خوش بر آهنگ زد
به یك پا فرارش چو دشوار بودسه پا هم ز تازی كرایه نمود
برفت و بدر برد از آن ورطه سربه نحوی كه واماند ازو كرّه خر
به كهسار محكم نمود التجاكه سازد به تدبیر دشمن فنا 1185
روان گشت لزگی چو دریای نیلز دشت مغان جانب اردبیل
ز تاراج پرداخت آن روضه راصفا داد از خبث او مرده را
به جاروب تاراج كردند پاكبه جا ماند آنجا همین آب و خاك
و لیكن به آن كفر [و] بدطینتینكردند با شیخ بیحرمتی
ز اسباب سركار و از سیم و زرنبردند مطلق از آنجا بدر 1190
درین وقت امیران خوش اعتقادببردند و خوردند و دادند باد
ذكر آمدن محمود مردود به كرمان و تدارك امرای عظام و دو طلب «3» شدن جان نثار جان
از این سو برآمد ز افغان صدابه كرمان رسید آیت ابتلا
چو محصور شد حصن كرمان از آنبیامد خبر جانب اصفهان
سرافراز جانباز رستم شعارامیر تزك صفدر جان نثار
به مردی برافراخت قد چون عَلمبشد دوطلب با دو صد پیچ و خم 1195
ز خاصان درگاه و بكزادگانشده دوطلب بهر حلوا خوران
ز اردو روان گشته چون قوم عادكه افغان بتازند تا زیر باد [؟]
______________________________
(1). اشاره به رودخانه كر در غرب دریای خزر.
(2). چنین است در اصل.
(3). دوطلب: داوطلب.
ص: 1285 به هر جا گذشتند ویرانه شدز بیدادشان عقل دیوانه شد
به نحوی بدادند ساز سفركه حیران شد از كارشان دیدهور
به سامانی از خانه بیرون شدندكه با خانه گویا به هامون شدند 1200
ز حمام و كرسی و اسباب نشم «1»ز سنجاب كردند جوراب پشم
پی استراحت به خواب غرورپَر از قو گرفتند و پشم از سمور
ز قاقم «2»عرقچین و دستار پرز تفتیك «3» قوزین و شلوار پر [؟]
به ار خالق از بهر آن خوش سفرنموده ز سنجاب و خز آستر
شده جفت یخدان آن پرفسوسچو تنبان پر از لور «4»و ساق عروس 1205
ز نُقْل و ز حلوا شتر در نفیرز بادام و پسته هیون «5»در زحیر «6»
... «7»شده جعبه گنجفه «8»كُلَه خودها طاس پر از جفه
شده تیر، سیخ كباب مزهصدق گشته خورجین پر خربزه
چو قولچاق گردید كفگیر آششده خنجر آبگون یختراش
شده دهره «9»شمشیر كار اسدكه سازد بز غارتی را رسد «10» 1210
شده نردبان بهر دزدی سنانتبرزین شده پله نردبان
زره گشته غربال و شمشیر داسدگر حربهها را بر آن كن قیاس
عرقچین شده جام صهبای صافسپر گشته مجموعه نقل لاف
به این ساز سامان به عمر درازبه عیش و به صحبت، به راز و نیاز
______________________________
(1). نَشْم: (احتمالا) از نشمن به معنای تخت، اورنگ، كرسی، مسند؛ در اینجا وسایل نشیمن.
(2). قاقم: حیوان كوچكی نظیر سمور؛ در فارسی «آس» ضبط شده؛ حیوانی بزرگتر از موش، سفید و دمش كوتاه و سر دم آن سیاه؛ پوستش به غایت سفید و ملایم باشد و از آن پوستین میسازند:
همه نافه مشك و موی سمورز سنجاب و قاقم ز كیمال و بور
(3). پشمی باشد نرم كه آن را از زیر موی بز به شانه برآرند و از آن شال و تكیه نمد و امثال آن سازند.
(4). لور: ماده پنیری كه از شیر بریده و آن را با شكر یا شیره میخورند:
نرم و نازكتری ز لور و پنیرچرب و شیرینتری ز شكر و شیر
(5). هیون: شتر.
(6). زحیر: ناله زن در هنگام زایمان؛ نفس كشیدن همراه ناله در وقت سختی و دشواری.
(7). جای آن كلمهای كه شبیه «دبلقه» یا «دبتقه» آمده است.
(8). گنجفه: نوعی بازی با ورق كه در عصر صفوی رونق یافته و بازی درباری بوده. تاریخچه این بازی طی مقالهای در مجله یغما آمده كه در دهخدا (ذیل مورد)، خلاصه آن نقل شده است.
(9). دهره، چیزی شبیه داس.
(10). رسد: سهم، حصه، بهره؛ اصطلاحی مالی مربوط به دوره صفوی (نك: میرزا سمیعا، تذكرة الملوك ص 17، 37، 40؛ دهخدا ذیل مورد). رسد یك اصطلاح نظامی (واحدی شامل سه جوخه) نیز بوده كه فرمانده آن را سر رسد میگفته و امروزه رسته نام یافته است.
ص: 1286 ز راه ابرقو «1»شده ره سپركه كوهش ز صحرا بود بیشتر 1215
كه افغان ز آوارهشان «2»رم كندمگر غارت و قتل را كم كند
خود آن بیحیا كافران دغانمیبودشان شرم و ترس از خدا
پس از غارت و قتل و كین و جحودكه كردند در مشهد و آن حدود
ز تاراج آن سمت گشته كران «3»نمودند رجعت به دار الامان
كه اموال تاراج قسمت كنندوزان پس چو مرّیخ رجعت كنند 1220
ازین سو سپهدار سرو روانبه زرقان «4»بفرمود از میر خواستگان
در آنجا نزول جلالت نمودبه میرغبتی از كسالت نمود
طلب كرد از شهر رامشگرانمی ارغوانی و لیلیوَشان
نشستند آنجا به عیش و خوشیبرافروختند از جفا آتشی
بیاراسته بزم و رود و سروركه ناهید از افلاك آمد فرود 1225
چو زرقان ز بیدادشان شد خراببه شیراز هم رخنه كرد اضطراب
چو افغان چنین دید آزاده شدبه خونریز و بیداد آماده شد
ز كرمان به صلحی قناعت نمود «5»به یزد از پی فتنه نهضت نمود
چو در یزد آذوقه نایاب بودروان شد به دریا چو زاینده رود
چو آن مژده آمد سوی اصفهاننمودند چنقی ارسطووَشان [؟]
______________________________
(1). ابرقو: در میانه شمال و مشرق شیراز با فاصله 35 فرسخ، زمانی جزو فارس بوده، بعدا جزو اصفهان شد و اكنون یكی از بخشهای یزد است. نك: فسایی، فارسنامه ناصری، ج 2، ص 1244 متن و پاورقی.
(2). شاید: آوازهشان.
(3). كران: به معنی كنار و در برابر میان. در این شعر ظاهرا كنایه از بازگشت آنهاست. یعنی از آن سمت به كنار رفتند و آن راه را ادامه ندادند.
(4). زرقان: شهركی كه راه شوسه شیراز- اصفهان (در پنج فرسنگی شیراز) از میان آن میگذرد. جنگ نهایی نادرشاه با اشرف افغان كه منتهی به شكست كامل افاغنه شد، در این منطقه رخ داد.
(5). محمود افغان به محاصره كرمان پرداخت؛ اما كاری از پیش نبرد. با مرگ حاكم كرمان؛ محمد خان سعدلو جانشین او گردید؛ وی حاضر شد پولی بپردازد و محمود كرمان را رها كند و او نیز پذیرفت؛ نك:
لكهارت، همان، ص 151
ص: 1287
ذكر سرداری سید عبد اللّه خان «1» والی عربستان و چگونگی آن
1230
سپهدار شد والی با وقاركه آرد ز فوج عرب ده هزار
همه نیزهداران شمشیرزنمشعشع سواران مرّیخ فن
ز كوه گیلو آرد سپاهی چو نیلبه سیرت چو آهو به صورت چو فیل
روان گشت از جانب ماهیار «2»چو دریا به موج آمد آن باوقار
ز خاصان درگاه بهر مددبه او یار شد لشكر بیعدد 1235
چنان شد مقرّر كه جانباز مردسپارد به او جمله ساز نبرد
سپهدار میبود در عرض راهكه افغان به ورزینه «3»شد كینهخواه
ازین فتنه اردو پرآشوب شدكه از شورشش حشر منكوب شد
دبیر معظّم شده چارهگرپی دفع آن فتنه پرضرر
امیران همه همچو شیر دمانبه درگاه شاهی شده صف زنان 1240
همان شیر فرزانه شد دوطلبكه خود با امیران بزم طرب
ببندند آن سیل را همچو خسبه افغان ببُرّند راه نفس
به این عزم شایسته مردان مردچو رستم كمر بسته بهر نبرد
دگر كوتكش «4»در صفاهان نماندز سنج و دُهُل جا به میدان نماند
ز تون تاب «5»و حمامی و آشپزز جولاه «6» و حمّال و از رنگرز 1245
ز كولیّ و رقاص و غربیل بندز مهتر ز شاطر ز رند و لوند «7»
سلاحی كه پیشینیان ساختندازو جبّه خانه «8»بپرداختند
______________________________
(1). درباره نقش رسوای وی در حمله افغان نك: كروسینسكی، همان، صص 57- 58، لكهارت، فهرست راهنما، زیر مورد؛ نك: مینورسكی، همان، ص 207
(2). ماهیار: موضعی است نزدیك قمشه (دهخدا). در منابع دیگر نیز آمده كه عبد اللّه خان در زمان روی آوردن سپاه افغانی به اصفهان، در قمشه بوده است؛ نك: لكهارت، همان، ص 154
(3). «ورزنه» در حال حاضر شهركی در یك صد كیلومتری شرق اصفهان در امتداد زاینده رود. [دهی از دهستان رودشت بخش كوهپایه اصفهان؛ در نزدیكی زاینده رود. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 202).]
(4). كوتكش یا كودكش: كنّاس، كسی كه كود به مزارع حمل میكند.
(5). تونتاب: از تون به معنای گلخن و تاب مخفف تابنده؛ آنكه تون حمام را سوزاند.
(6). جولاه: بافنده.
(7). لَوَند: روسپی، هرزه، هرجائی، شوخ.
(8). جُبّه خانه: جایی كه جبه در آنها نهند؛ آنجا كه زره و اسلحه در آن گذارند.
ص: 1288
وصف حال بكزادگان قزلباش و سپاه نصرت معاش
جوانان بكزاده خوش قماشكه سنجابشان بود دایم فراش
نكرده ز دامان مادر سفربه غیر از ضروری به جای دگر
گلوشان ز آروق گردیده ریشز خمیازه افتاده بر پشت خویش 1250
به حمام هم رفته با پالكیز ده سالگی تا چهل سالگی
زبان كرده از نام غم نالههالب از یاد تب كرده تبخالها
نخورده دم صبح جز آمله «1»به حمام هم رفته با قافله
اگر موش جَستی، شدندی رمانچو از شیر نر، گربه از خوف جان
اگر دیده در خواب شمشیر تیزنجش كرده شلوار را در گریز 1255
نخفتند در سایه بید از آنكه از خنجرش بود بیم زیان
نیاسوده در زیر كاج و چناركه از ثقل آن میشدندی نزار «2»
به صد ناز و عزّت به بار آمدهنرفته به بیت الخلا بیدده
ز راه ترحّم بر آن بچههاز ره خون ببارید از دیدهها
سپر سیر گردیده از زندگیسنان خشك مانده ز شرمندگی 1260
كمان را شد از غصّهشان پشت خمفرو شد سر تیر در كیش غم
كمند از جفا گشته بیجان چو مارنهان گشته در چاه غم ذوالفقار
بحق از خجالت سرافكنده پیشخدنگ «3»از جفا گشته پنهان به كیش
فرومانده ششپر «4»چنان از ستیزكه بابر [؟] نمیداشت پای گریز
كُلَه خود را بود ازین غم صداعكه بایست سر را نمودن وداع 1265
ز گرد كدورت در آن اشتلم «5»چهار آینه گشته در زنگ گم
زبان خنجر از غم كشیده به كامنهان گشته بكره به غار نیام
بچسبیده از خوف كار شكستبه قرپوش غدّاره با هر دو دست
ز باران گریه در آن امتحانشده جسم قولچاق «6»چون ناودان
______________________________
(1). آمله: (در اینجا) مربا با شكر یا عسل (در اصل نام درختی است).
(2). نزار: لاغر، ضعیف، نحیف.
(3). خدنگ: درختی با چوب سخت كه از آن تیر و نیزه میساختند. خدنگ در كیش، یعنی تیر در تیردان.
(4). ششپر: نوعی گرز آهنین كه دارای شش پهلو میباشد.
(5). اشتلم: (تركی) تندی و غلبه و زور و تعدی.
(6). قلجاق یا قلچاق: سلاحی از فولاد كه در روز جنگ بر ساعد میبندند؛ دستانه آهنی كه لشكریان دارند
ز قلچاق چیزی دگر نیست بهكه ساعد از او یافت زره
ص: 1289 زره از غم كارشان گشته ماتروان كرده از دیدهها صد فرات 1270
شده فجاه از فرط غم كرّنا «1»عَلَمها همه گشته سر در هوا
دهل را شده مار ارقم «2»دوال «3»نفیر از غم و غصّه گردید لال
ز لیلی خرامان آهو شیمشده دشت و صحرا چو گلگشت غم
گشودند گیسو در آن كرّ و فرّشده از غمِ آن عزا نوحهگر
ذكر مجملی از احوال امرای غیرت سراپای معركه گلون آباد «4» و چگونگی آن
امیران خوش یال زربفت پوشهمه غرق آهن ز دُم تا به گوش 1275
به صورت همه رستم و زال و سامبه سیرت پریچهره و خوشخرام
به هیئت همه گیو و گودرز و طوسز زینت زده طعنه بر نوعروس
به هیبت همه همچو دیو دژمبه غیرت ز گرگین میلاد كم
به همّت همه حاتم روزگارو لیكن ز گفتار بیاعتبار
به فطرت ارسطو، به شوكت چو جمز حرف مسلسل ز قطر شكم 1280
به سطوت سكندر به طالع تِمُر «5»ولیكن در آیینه و خواب و خور
فزون از سكندر همه در شماركزو بود قرنین ازیشان چهار
تهوّر ازیشان گریزان شدهشجاعت ازیشان هراسان شده
حیا را همه از نگه كرده آبز گفتارشان صدق در پیچ و تاب
وفاشان به وعده كشیده جناقبه نسیان شده عهدشان باجناق 1285
مروّت ز مردانگیشان عقیمفتوّت ز فرزانگیشان سقیم
ز پیر و پیمبر همه گشته عاقهمه با خدا هم نموده نفاق
______________________________
شاید هم به معنای قلچماق؛ یعنی انسان تنومند و قوی؛ شعر با این معنی بیشتر سازگار است.
(1). كَرْنا- و در شعر گاه با تشدید-: نوعی نفیر دراز كه در قدیم در رزم بكار میرفت؛ بوق، شیپور جنگی.
(2). مار ارقم: ماری سیاه كه نقطههای سفیدی بر پوست او وجود دارد؛ ماری كه زهر كشنده دارد.
(3). دوال: در اینجا به معنای چرمی كه به جای چوب بر طبل زنند؛ دوال بر دهل زدن، كنایه از نواختن دهل.
(4). گلون آباد یا گلناباد (جیلان آباد) روستایی واقع در 21 كیلومتری شرق (جنوب شرقی) اصفهان كه مصاف قطعی نیروهای ایرانی و افغانی (در اول جمادی الثانیه 1134) در آنجا روی داده و شكست قوای ایرانی زمینه را برای هجوم آنان به سوی اصفهان و سقوط بعدی آن فراهم كرد؛ درباره آن نك: هنرفر، همانصص 863؛ بعد از این نیز به جنگ گلون آباد اشاره شده است.
(5). تمر: تیمور لنگ.
ص: 1290 ز خدعه همه پیرو عمرو عاصكه جستند از كشف عورت خلاص «1»
زد و خورد را كرده آن قوم خامخیال چك و چانه وقت طعام
كمان كرده از قلب در كارزاردل مردم مستمند نزار 1290
صف جنگ را كرده آن قوم لاس «2»به أوتار چنگ و چقانه قیاس
ز خوف شكستی نه بیم زبانز افغان چو فریاد بیچارگان
زره پوش گشته همه نوچها «3»چو روز محرّم به نشو و نما
همه دسته دسته سراسر كنانبه سیر چهار باغ آن خوش دلان
به صد زیب و زینت چو طاووسِ مستهمه تیغ و نیزه گرفته به دست 1295
ز رنگ و ز نیرنگ همچون بهاربه بر كرده خفتان «4»گوهر نگار
همه شیر صولت هژبر انتقامولی در سر سفره، وقت طعام
به این ساز و سامان چو سیل دمانبرون رفته چون كرد از اصفهان
كه با آه، دست و گریبان شوندهم آورد فریاد و افغان شوند
نمودند منزل به شهرآستان «5»كه گردند حاضر همه راستان 1300
از آنجا خبر پیش سردار رفتچو نكبت پی شخص ادبار رفت
كه از راه شیراز راجع شودبه آن جمله متبوع تابع شود
روان شد از آنجا چو دریا و كوهسپاهی كه صحرا ازو شد ستوه
نمودند آرامگه اشكوند «6»بیامد در آنجا یل ارجمند
همان صاحب نصر و طعن و سنانسپهدار ترك و عرب پهلوان 1305
پس از شور و تدبیر كار سپاهقراول بیامد چو روز سیاه
خبر داد كآمد به ورزینه خصمكه دارد سوی اصفهان عزم جزم
______________________________
(1). اشاره به واقعهای در صفین كه وقتی عمرو بن عاص در برابر امام علی علیه السلام قرار گرفت، از ترس عورت خود را نمایان ساخت تا امام از حمله به او صرفنظر كند؛ نك: مسعودی، مروج الذهب، (بیروت، دار الاندلس، 1358) ج 2، ص 387، ابن قتیبه، عیون الاخبار، (قاهره، 1383 ق) ج 1، ص 169، دینوری، اخبار الطوال، (تحقیق عبد المنعم عامر، قاهره، 1960) ص 177
(2). لاس: ماده هر حیوان؛ در اینجا تشبیه سپاه به زنان.
(3). نوچه: جوان نوخاسته، شاگرد پهلوان.
(4). خفتان: نوعی از جبّه و جامه روز جنگ، جوشن، درع؛ جامهای هنگفت از ابریشم یا پشم كه شمشیر، بر آن میلغزیده و اثر نمیكرده است.
(5). درباره توقف آنها در شهرستان، كه اكنون به پلی كه در آنجاست، پل شهرستان معروف است، نك:
لكهارت، همان، ص 157
(6). اشاره به منطقه اشكاوند فعلی در حاشیه زاینده رود و در امتداد خیابانی كه از شهرستان با فاصله تقریبی 5 كیلومتر قرار دارد.
ص: 1291 به فردا از آنجا نمودند كوچزمین كرد ازیشان به گردون عروج
یسال «1»و توزك «2»را بپیراستندیمین و یسار و قول «3» آراستند
بشد چرخچی دهر اول روانقراول هم از تیپها شد دوان
ذكر مجملی از احوال علی مردان خان «4» بیگلربیگی فیلی و چرخچی «5» سپاه گلون آباد
1310
بكِ فیلی آن شیر برفی جنابكه از نامِ جنگش شدی زهره آب
سواری به اندام او در جهانندیده سپهدار هفت آسمان
به لعب و به طرد و به فن فرد بودبه هیئت چو رستم ولی مرد بود
جریرش گذشتی ز چرخ برینبه چوگان زدی شاخ گاو زمین
به گاه نبرد آن یل یال بندبه تیغ و به تیر و به گرز و كمند 1315
درید و رفو كرد بشكست و بستز تكّه سر و سینه و شاخ و دست
شد از خوف چو رنگ آن بیقرینز ماهی زره پوش گاو زمین
بَرو صدق چون حمل اسفار داشت «6»دو مفرش دعا پیش دربار داشت
بشد چرخچی با سواران لرچو آهو همه نیزهداران لر
گروهی هم از كرد و ترك و تتاربه او بهر پیكار گردید یار 1320
همه پر دل امّا نه بهر ستیزهمه پهلوان لیك وقت گریز
سپهدار مردانه روز فراركه آمد ز پشت پدر بهر عار
به عمّاره و غیر آن بارهانجس كرده از خوف شلوارها
علَم ساخت قدّ تا شود پیش جنگدرین رزم شاید برآید ز ننگ
به صد زیب و فرهنگ در پیش صفگرفته چو خورشید نیزه به كف
______________________________
(1). یسال: جناح لشكر.
(2). توزك یا تزك: (تركی) به معنای سامان و آرایش و انتظام و ترتیب لشكر.
(3). قول: (تركی) انبوه سپاه؛ فوج در میان انبوه سپاه، قلب لشكر در میدان كارزار. قول بیك (در دوره صفوی) به معنای حاكم شهر یا ناحیه.
(4). علیمردان خان: والی كردستان و یكی از فرماندهان جنگ گلناباد. درباره وی نك: فلور، برافتادن صفویان، برآمدن محمود افغان، فهرست اعلام زیر مورد؛ به ویژه صص 102، 105، 110
(5). چرخچی، توپچی: در عصر صفویه لشكر پیشرو (مقدمة الجیش، طلایهدار) را چرخچی میگفتند و چرخچی باشی فرمانده آنان را میگفتند. به توپانداز نیز اطلاق میشود.
(6). اشاره به آیه 5 سوره جمعه: «... كَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً».
ص: 1292
1325
از آن بود شبرنگ خفتان اوكه پنهان شود از نظر جان او
به سر هم عصابه نموده سیاهكه رویش سیه بود در رزم گاه
ذكر ... و ترتیب سپاه خذلان پناه و اسامی سرداران و چگونگی آن
بشد پنج تیپ آن سپاه گرانچو دریا ز طوفان غم شد روان
یكی تیپ نوّاب فیروز جنگبه خشگی نهنگ و به دریا پلنگ 1330
بك بكدلی خان اعظم نشانسپهر جلالت شجاع جهان
به عقل و به تدبیر و فرهنگ و هوشچو خرس و چو میمون چو روبه چو موش
یكی تیپ هم صفدر لامكانبك زنگنه سرور قورچیان
شجاع و غضنفر دلیر و متینبه صورت چو شیر و به تن نازنین
ز بس داشت از كار پیكار پیچبه سمت عدو رو نمیكرد هیچ 1335
دل دیدن روی دشمن نداشتبه پای عَلم دیگری را گماشت
خود از غصّه در پشت صف جا گرفتز زیر و بم اوج دو بالا گرفت
یكی تیپ هم شیر دشمن شكارهمان والی و سیّد نامدار «1»
كه با رنج مرّیخ را كرده طعنبه تیغ زبان بر عمر كرده لعن
ز بس بود مردانه و نامورشد اوّل پی نام عاق پدر 1340
به یك تیپ هم قولّلر نامداركه میبود از رستم او یادگار «2»
بزرگ غلامان و والی تبارجوان و خردمند و رستم شعار
اگرچه خردمند و هشیار بودولی عاری از كار پیكار بود
شده یار با او صغیر و كبیرغلامان بیصاحب غم اسیر
ز مغزول و منسوب و خُرْد و بزرگبه قدر هزاری سوار سترگ
______________________________
(1). اشاره به سید عبد اللّه مشعشع والی عربستان [خوزستان كنونی]؛ وی نیز از فرماندهان جنگ گلون آباد بود؛ درباره او نك: گیلاننتز، سقوط اصفهان، فهرست اعلام، زیر مورد. و نیز لكهارت، فهرست راهنما، زیر مورد.
(2). رستم خان گرجی كه او را قولّلر آقاسی میگفتند. رستم خان (برادر وختانگ خان تفلیسی) در میان فرماندهان سپاه اعزامی شاه صفوی، دلیرانه با افاغنه مواجه شد؛ اما به دلیل عدم استواری اعتماد الدوله و قورچی باشی و مشعشع، تنها ماند و در هنگامه محاصره، و گریز از صحنه با اسب خود در نهری پهن افتاده، بدست افاغنه كشته شد. درباره نقش او در این جنگ نك: گیلاننتز، سقوط اصفهان، ص 56 و پاورقی همان صفحه و ص 57.
ص: 1293
1345
و لیكن همه عاری از ساز جنگنخواهد زره زور مردی پلنگ
نمیدادشان رایض «1»چرخ اسبكه از خصم پاكش نمایند كسب
از آن حربه میكرد ازیشان دریغكه چون شیر میبودشان دست و تیغ
نمیدادشان شاه از آن رو سلاحكه از خصم گیرند با اقتراح
نمیدادشان تیر و تیغ و تفنگكه با ناوك «2»آه سازند جنگ 1350
نمیبودشان احتیاج سپرسپردارشان بود بازو و سر
به این تیپ و ترتیب و سان و سیلروان گشت دریا ز باد اجل
بشد راه طیّ با دو صد چند و چونبكردند منزل گَوَرت «3»و گلون
در آنجا قراول شتابان چو دودكه افغان به سگزی «4»بیامد فرود
از آنجا به سگزی سه فرسنگ بودكه نه كوه و نه تلّ و نه سنگ بود 1355
قراول شد از این طرف در زبانبك زنگنه نام اسحق خان «5»
به همراهی رستم پور زالمحمد حسین خان ابن ادال
به افغان رسیدند در عرض راهشد افغان ازیشان رمان چون نكاه
نكرده ستیزه شده رو به بسبه منزل رسیده گسسته نفس
در آن منزل شوم نحس سقیمنمودند بیتوته چون سگ ز بیم
ذكر چگونگی روز معركه سراپا مهلكه گلون آباد و كیفیت رزم خوانین عظام «6»
1360
چو فردا سر آسمان كرد دَورپی كینه و فتنه و ظلم و جور
چو خورشید كرد از چَهِ غم طلوعببارید چرخ از ستاره دُموع
______________________________
(1). رایض: دست آموز، رام كننده و دست آموز سازنده (اسب).
(2). ناوك: نوعی از تیر باشد و آن تیری است كوچك. و بعضی گویند آلتی است چوبین و میان خالی كه تیر ناوك در میان گذاشته میاندازند؛ این تعبیر در اشعار فراوانی بكار رفته است (نك: دهخدا، ذیل مورد).
(3). گَوَرت: روستایی در فاصله 10 كیلومتری شرق اصفهان كه اكنون در كنار جاده اصفهان- یزد قرار دارد.
(4). سگزی: روستایی در حدود 30 كیلومتری شرق اصفهان كه در كنار جاده اصفهان- یزد قرار دارد؛ فاصله گورت تا سگزی همانطور كه ناظم آورده، دشت و زمین هموار میباشد؛ نام فعلی سگزی كه پس از انقلاب اسلامی بدان داده شده است، «قیام دشت» میباشد.
(5). از اسحاق خان تفنگچی در دو مورد در: فلور، برافتادن صفویان، برآمدن محمود افغان، صص 77، 233 یاد شده است.
(6). درباره ترتیب لشكر ایران، لكهارت (همان، ص 159) توضیحاتی را آورده است؛ گویا اشارات ناظم تا حدودی مؤید آنها و بعضا حاوی اطلاعات تازهتری است.
ص: 1294 سیه كرد كیوان رخ و زد فغانپشیمان شد از كار و بار قِران
عمامه بزد بر زمین مشتریبدر كرد از دست انگشتری
چو مرّیخ هم دید آن حادثاتفتاد از كفش خنجر و گشت مات 1365
فراموش كرد آفتاب از سنانكه در كرد او بار و غم شد نهان
ببرّید ناهید گیسوی چنگپرید از رخ تیر از خوف رنگ
خراشید از بس رخ خویش ماهبشد چهرهاش همچو زنگی سیاه
بكردند نسرَیْن «1»ازین فتنه رمبشد رمح سمّاك از تاب و خم
ببرّید قوس از غم كار زهبیفكند جوزا كمان و زره 1370
چو دولت به خرچنگ كرد انتقالاسد ناخن افكند و میزان دوال
ازین غصّه عقرب به خود نیش زدحَمَل سیخ بر پهلوی خویش زد
به ابرو بیفكند از آن خوشهچینكه از حاصلش مور شد خوشهچین
بشد منقطع ریسمان دلو رابیفتاد در چاه پا در هوا
در آن بحر پرشور از بیم جانبشد ماهی از آتش غم طپان 1375
رمید از چراگاه آرام جَدْیْنبات از مصیبت بریدند ثدی
چنان كرد فتنه به گردون عروجكه از هم بپاشید نظم بروج
مرا هم ز تشویش آن امتحانسخن شد مشوّش چو نظم جهان
ببارید آتش ز چرخ اثیرهوا هم شد افسرده چون زمهریر
چو نیل آب از غصّه گردید خونزمین هم چو سیماب «2»شد بیسكون 1380
چو كرد آفتاب قیامت طلوع«مكافات» را گشت روز وقوع
گرفتند فرمانبران قضاگریبان و دامان اهل جفا
كشیدند در عرصه گاه ستیزكه تا مزد یابند از رستخیز
دمیدند چون صور در كرّناغلامان ز جا خواستند ابتدا
به صحرا از آرامگه تاختندعَلم بر سر خویش افراختند 1385
صفی راست شد همچو دریا و كوهكه گشتی زمین از طلاطم ستوه
ستادند آنجا همه كینه خواهكه تا جمع گردند كلّ سپاه
به سِگْزی بتازند بهر ستیزبه آن سگ نمایند شمشیر تیز
______________________________
(1). نسرَیْن: نام دو ستاره است یكی نسر طائر و دیگری نسر واقع؛ به دو گونه صورت فلكی نیز گفته میشود كه حالت كركس مانند و عقابی دارد (برای تفصیل بیشتر نك: دهخدا، ذیل مورد).
(2). سیماب: جیوه.
ص: 1295 امیران «در آن بزمگه» «1»مستشیربه تدبیر و تمهید آن دار و گیر
نمودند تا چاشتگه گفتگونشد چاره كار از هیچ سو 1390
سپهدار یل والی نامدارچنین كرد تدبیر از بهر كار
در آنجا كه میبودشان بزمگهبه دستور رومی شود رزمگه
به صحرا نگردند رزم آزمانسازند خود را قرین بلا
به افغان چو روباه بازی كنند...... «2»رزمسازی كنند
بسازند در دور اردو جریكه محفوظ ماند ز غم لشكری 1395
بیامد نسقچی «3»كه تیپ غلامعنان تاب كردند از آن مقام
به اردو نمایند رجعت چو سیلبه پیكار دشمن ندارند میل
غلامان نگشتند راضی به اینكه این اوّلِ عجز باشد به كین
به اردو بشد قولّلر نامداركه شاید كُنَدْشان به جرأت سوار
نگشتند یاران مردانه كیشز ادبار ماندند بر جای خویش 1400
كشید آن كشاكش ازیشان بچاشتفلك هم برایشان بلا را گماشت
شد افغان ز سگزی چو سیل دمانروان همچو نكبت سوی اصفهان
به آرام و تمكین شده رزم سازروان پنج تیپ آن سگان چون گراز «4»
______________________________
(1). كلمات داخل گیومه حدسی است.
(2). در اینجا جای دو كلمه خالی است.
(3). نسقچی: پاسبان و محافظی كه از جانب پادشاه مقرّر شده باشد، به خصوص در نظم سپاه.
(4). درباره جزئیات جنگ گلون آباد و ترتیب سپاه ایران و افغان نك: لكهارت، همان، صص 160- 165.
متأسفانه نسخه اصل در اینجا پایان یافته است و گویا ناظم قصد آن داشته تا رخدادهای بعدی را نیز گزارش كند؛ هر چند از تركیب صحافی كتاب به دست میآید كه نباید صفحات زیادی از آن افتاده باشد.
آقای روضاتی در پایان نسخه خود كه از روی نسخه اصل استنساخ كردهاند؛ چنین مرقوم فرمودهاند:
مقدار موجود منظومه (مكافات نامه) در 117 صفحه در ماه مبارك رمضان 1409 استنساخ شد و الحمد لله رب العالمین نسخه اصل خط ناظم كه بدست آمد 60 برگ است (120 صفحه) كه یك برگ از آغاز آن افتاده و مقدار مفقود آخر نسخه معلوم نیست.
ص: 1297